در کودکی و در طی دوران عمر خود دوستان زیادی داشتم که متاسفانه هیچ کدام ماندگار نشدند."حسن چُغُک"، "اکبر دَه تُن "، " امیر بزغاله"و "غلام چُپُق "و...همه و همه گم و گور شدند و رفتند. چند سال پیش "مِهدی پیشپَقِه" را دیدم و از او سراغ "حیدر پلنگ" را گرفتم شماره تلفنش را داد تماس گرفتم ولی حیدر پلنگ طوری از کارش در عسلویه صحبت کرد که فهمیدم در جنوب کشور مشغول به کار است و به نوعی با زبان بی زبانی گفت دیدار به قیامت.!
اما "مهرداد " با همه فرق میکرد. او که حدودا دو سالی از من کوچکتر بود در یک خانوادۀ فرهنگی متولد شده بود. مادر ، خواهر و برادرش فرهنگی بودند. خودش پسر بچه ای بسیار تمیز و اطو کشیده بود . در تمام مدت همسایگی مان هیچگاه او را با پیژامه یا دمپائی ندیده بودم همیشه لباس مرتب ( بلوز و شلوار) به تن و کفش به پا داشت بر خلاف ما بچه های محل که مدام با پیژامه و دمپائی در کوچه بازی میکردیم. تنها مشکل مهرداد این بود که خانه شان مثل دیگر بچه های محل در کوچه و در کنار هم و به اصطلاح دیوار به دیوار هم نبود بلکه منزل آنها در خیابان اصلی بود که من برای خرید سفارشی های مادرم فقط از مقابل آن عبور میکردم.
مهرداد سه چرخه ای آبی رنگ با گلگیرهای سفید داشت که مدام در مقابل منزلشان روی آن مینشست و آنرا بسیار دوست میداشت و در نظافت آن بسیار دقت میکرد. با اینکه پیاده روی جلوی خانه شان خاکی بود سه چرخه اش از تمیزی برق میزد . اگر هوس سه چرخه سواری داشت در یک نقطه ثابت روی آن مینشست یا در نهایت در جا دور خودش میچرخید.
من هر بار مهرداد را میدیدم خوش و بش کوتاهی میکردم و رد میشدم اما یک روز عصر تابستان که طبق معمول از آنجا عبور میکردم مهرداد همانطور که روی سه چرخه نشسته بود پس از خوش و بش کوتاهی پیشنهاد داد با هم بازی کنیم. راستش من اصلا علاقه ای به سه چرخه اش نداشتم ولی دستم را روی فرمان آن گذاشتم گفتم :"میدی سوار شم؟" مهرداد با تردید جواب مثبت داد ولی شرط گذاشت که اول خودش سوار شود و اینکه فقط در جا بچرخیم.! من هم پذیرفتم و مهرداد همانطور که سوار بر سه چرخه بود چند دور چرخید .
نوبت من که رسید سوار شدم و شروع به رکاب زدن و چرخیدن دور خودم کردم .چند دور که چرخیدم ناگهان هوس کردم مسیر مستقیم را هم امتحان کنم بنابر این یک آن از غفلت مهرداد استفاده کردم و فرمان را صاف کردم و در پیاده رو و در مسیری مستقیم قرار گرفتم تمام زورم را در پاهایم جمع کردم و با قدرت هر چه تمام تر روی رکاب فشار آوردم سه چرخه مانند تیری که از کمان جهیده باشد از جا کنده شد و با شدت به راه افتادو چون پیاده رو خاکی و پر دست انداز بود بالا و پائین میپرید و گاه چرخ هایش در خاک فرو میرفت و حرکتش کند میشد
مهرداد دنبال من میدوید و دستش را دراز کرده بود تا زیر زین را بگیرد و سه چرخه را نگه دارد که بالاخره موفق شد و زین را گرفت. من که از این کار او عصبانی شده بودم از سه چرخه پیاده شده و یک سیلیِ محکم به صورت او زدم. طفلک همانطور که دستش را به زین گرفته بود سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت .من به خانه برگشتم و مهرداد هم سه چرخه اش را که حالا خاکی شده بود پیاده به دنبال خود کشید و رفت .
از آن ماجرا که گذشت مهرداد را کمتر مقابل منزلشان میدیدم گوئی هر وقت مرا میدید به داخل میرفت .گاهی هم که اتفاقی همدیگر را میدیدیم بین ما هیچ صحبتی رد و بدل نمی شد و این موضوع ادامه داشت تا اینکه برای همیشه خانه هامان از هم دور و جدا شد.
سالها گذشته و اینک بعدِ ده ها سال تلفن همراهم با شمارۀ نا شناسی زنگ خورد گوشی را که برداشتم یکی از آنطرف گفت:_ سلام علی جااان..من مهردادم. !
پ ن : واقعا به این نتیجه رسیده ام که می گویند:" دوست خوب پیدا کردن آسان است ولی نگه داریش سخت."