ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

کودکی من ( مارمولک )

بالاخره یک روز پس از سالها به آرزوی خود رسیدم و برادرم دوچرخه اش را به من داد.اولین کاری که کردم نوارپیچش را باز کردم تا نو نوار به نظر بیاد.بعد رفتم سراغ دوستم منوچهر که چند خیابان آنطرف تر بودند و او هم یک دوچرخه داشت. ار آنروز به بعد زمان و مکان نداشتیم شب و روز در هر نقطه ای از شهر ول بودیم . شهر کوچک و آرام و بی ترافیک بود مخصوصا در ظهر های داغ تابستان .آنقدر خیابانها را بالا و پائین رفتیم که خسته و دل زده شدیم . یک روز به منوچهر پیشنهاد دادم از شهر خارج شویم و مثلا به سفر برویم.اوهم قبول کرد و راه افتادیم.

در نزدیکی شهر ما حدودا ده دوازده کیلومتر دورتر آرامگاهی بود که حالت زیارتگاه داشت ولی امام زاده نبود . مردم امواتشان را آنجا دفن میکردند و بعضی روزها به زیارت میرفتند ولی اکثر اوقات خلوت بود و پرنده پر نمی زد بطوری که فقط حشرات و خزندگان از در و دیوارش بالا میرفتند. خادم و نگهبانی هم نداشت . گودالی داشت که دور آن خاکریز کرده بودند و خاکها مثل تپه سفت شده بودند . کوچک تر که بودیم وقتی زیارت میرفتیم با بچه های دیگر دور این گودال میدویدیم و کم کم به نقطۀ گود آن میرسیدیم .

آن روز با منوچهر قرار گذاشتیم به زیارتگاه برویم و با دوچرخه دور گودال بچرخیم او هم قبول کرد و به سمت امام زاده راه افتادیم . جاده ای که به امامزاده میرفت خاکی و پر دست انداز بود و این دوچرخه سواری را برایمان لذت بخش تر میکرد و اصلا فکر گرما و بی آبی و اینها را نمی کردیم . هوا سخت ناجوانمردانه گرم بود و بالاخره پس از ساعتها رکاب زدن خسته و تشنه و هلاک به امام زاده رسیدیم.هیچکس در آنجا نبود دوچرخه ها را رها کردیم و به داخل دویدیم تا شاید چکه آبی پیدا کنیم که چشممان با دیدن بشکۀ آب روشن شد بطرف بشکه دویدیم و به نوبت دهان مان را به شیر آن چسباندیم و قلپ قلپ نوشیدیم . آب گرم بود ولی با عطشی که داشتیم بسیار گوارا به نظر می رسید.ناگهان آب بند آمد و ما فکر کردیم تمام شده دست به بشکه زدیم دیدیم سنگین است و انگاری آب دارد دو باره نوشیدیم ولی بند آمد و من که خیال میکردم از منوچهر قویترم او را کنار زدم و شروع به مکیدن کردم تا شاید راه آب باز شود وقتی دیدم فایده ندارد چیزی پیدا کردم زیر پا گذاشتم و بالا رفتم درب بشکه را برداشتم و داخلش را نگاه کردم که چشمتان روز بد نبیند ..یک مارمولک بزرگ و زشت و کریه داخل آب مرده بود و باد کرده بود و با جریان آب بشکه به ورودی شیر رسیده و با مک زدن ما ابتدای لوله گیر کرده بود ( ما تا جایی که زور داشتیم مکیده بودیمش ).

با دیدن این صحنه حالمان به هم خورد دوچرخه ها را برداشتیم و به سرعت به طرف شهر آمدیم و از همان روز به بعد از مارمولک متنفر شدم و با دیدنش چندشم میشود.

دوچرخه سواریسفربشکهمارمولک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید