ویرگول
ورودثبت نام
ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

کودکی من ( مردم آزار )

قبلا هم گفته بودم تابستان فصل شرو شور ما بچه ها بود و تعطیلات تابستانی هم بر شدت آن می افزود .حدودا ده ساله بودم پسر عمه ام که چهارده ساله و هم سن برادرم بود برای تعطیلات تابستان به خانۀ ما آمد او پسربچه ای چاق و شوخ طبع و دوست داشتنی بود و هر بار که به خانه ما می آمد فقط و فقط دور او جمع میشدیم و به سلیقۀ او بازی میکردیم و او به اتفاق برادرم ما را رهبری میکردند.

کم کم بازیها برایمان تکراری و دل زد شده بود .پسر عمه ام که ما به او میگفتیم: " خِپِل"، پیشنهاد داد کمی مردم آزاری کنیم ..شروع کردیم به نقشه کشیدن و به دنبال این بودیم کسانی را برای اذیت کردن پیدا کنیم.

به تازگی بادبادک هائی در بازار فروخته میشد که خوب به پرواز در می آمدند و شکل و شمایل قشنگی هم داشتند ولی قیمتشان برای بچه های محلۀ ما گران بود لذا چند نفری پولشان را روی هم گذاشته بادبادکی خریده بودند و هر روز دو سه نفری طول خیابان را بالا و پائین میدویدند و آن را هوا میکردند. خِپِل گفت:_ بریم دخل بادبادکشون رو بیاریم.! یک قیچی تیز ازلوازم خیاطی مادرم برداشتیم خپل آن را پشت سرش گرفت تا دیده نشود به هوای تماشا به بچه هائی که بادبادک را هوا کرده بودند نزدیک شدیم پسرعمه همانطور که از بادبادک شان تعریف میکرد و از زیبائی هایش میگفت وقتی دید همۀ نگاه ها جلب بادبادک شده و کسی به او توجه نمی کند ناگهان قیچی را جلو آورد و با یک حرکت سریع نخ بادبادک را قطع کرد و باد آن را با خود برد و دعوا و درگیری و کتک کاری شروع شد .

آنروز بعدِ دعوا و کتک کاری هم بدنمان درد گرفته بود هم وجدانمان و کلا از این قضیه راضی نبودیم لذا تصمیم گرفتیم دیگر مردم آزاری نکنیم اما تعطیلات و روزهای طولانی و خانه نشینی و بازیهای یکنواخت خسته مان کرده بود و بعد مدتی تصمیم گرفتیم کار جدیدی بکنیم.

خانۀ ما ویلائی و در حاشیۀ یک خیابان ده متری خلوت بود و تعدادی پنجره رو به خیابان داشت .به پیشنهاد پسر عمه مقداری خاک جمع کردیم و در جعبۀ کفش و جعبه شیرینی و امثال آن ها ریختیم و جعبه ها را کادو پیچ کردیم و یکی از آنها را طوری داخل خیابان گذاشتیم انگاری که از پشت موتوری ،چیزی افتاده و خودمان در تاریکی داخل یکی از اتاقهای مشرف به خیابان کنار پنجره نشستیم و منتظر ماندیم مدتی گذشت یک نفر که پیاده عبور میکرد توجهش جلب شد اما مستقیما سراغ جعبه نرفت کمی دور زد و اطراف را نگاه کرد و جعبه را برداشت تکان داد وقتی دید سنگین است زیر بغل گرفت و رفت ..همینطور جعبه های کوچک و بزرگ دیگر را هم گذاشتیم و هر یک به طریقی برداشته شدند بعضی را که بچه های محل بر می داشتند بیرون می آمدیم به آنها می خندیدیم وقتی میفهمیدند مسخره شده اند کفری میشدند.

یک روز در مغازه ای دیدیم تکه هائی از فیلمهای سینمائی را میفروشند . بچه ها آنها را میخریدند و مانند اسلاید تماشا میکردند به پیشنهاد پسرعمه ما هم مقدار زیادی خریدیم. مقداری فویل آلومنیوم هم تهیه کردیم و جوری که پسرعمه یاد داده بود مقداری از فیلمها را تا کرده در فویل پیچیدیم و دور آنرا با نخ قرقره بستیم و نخ پیچ کردیم بطوریکه کوچکترین شکاف یا سوراخی نداشته باشد. در نهایت یک سوراخ ریز در کنج آن ایجاد کردیم و این گونه یک وسیلۀ دودزا ساختیم که به محض گرفتن کبریتِ روشن در نزدیکی سوراخ، فیلم داخل فویل که بسیار اشتعالزا بود شعله ور میشد و با دود بسیار میسوخت و چون تنها راه خروج دود همان سوراخ بود فویل را همچون فرفره می چرخاند و بوی بدی منتشر میکرد.

فویل ها را که آماده کردیم یکی دو تا را آزمایشی در خیابان خلوت سوزاندیم سپس به خیابان اصلی رفتیم یکی از آنها را سوزاندیم اتفاقا نزدیک خودروهای پارک شده بود مردم فکر کردند خودرو آتش گرفته به دست و پا افتادند یکی خاک میریخت یکی دنبال آب بود و خلاصه اوضاع قاراش میش شد و ما فرار کردیم این کار را هم کنار گذاشتیم تا اینکه یک روز دوست هم خدمتی برادر بزرگم که دوران سربازی را باهم گذرانده بودند به منزل ما آمد.

حسین که در سربازی با برادر بزرگترم هم خدمت بود پسر خیلی خوبی بود و چون قد کوتاهی داشت به او "کوتول" میگفتیم بوقلمونی در حیاط منزل داشتیم که به غریبه ها حمله میکرد ..کوتول خیلی از این بوقلمون میترسید وقتی واجب میشد داخل حیاط برود از ما بچه ها کمک میخواست واین باعث شده بود با او خودمانی شویم .یک شب تصمیم گرفتیم او را اذیت کنیم لذا تا نیمه شب صبر کردیم خوابش ببرد آنوقت نخ و سوزن برداشتیم و پاچه های شلوارش را به هم دوختیم.صبح با سرو صدا از خواب بیدار شدیم که دیدیم بندۀ خدا " کوتول" وقتی خواب آلود بلند شده دستشوئی برود با سر رفته داخل پنجره و خدا رحم کرده شیشه نشکسته و زخمی نشده بود بعد هم عصبانیت برادر بزرگترم و کتک هائی که نوش جان کردیم باعث شد برای همیشه مردم آزاری را ببوسیم و کنار بگذاریم.!

دوست داشتنیپسر عمهبادبادکآتش زامردم آزاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید