آرام قدم برمی داشت،خیلی آرام. جوری ک خودش صداش پایش را نمیشنید.
هعی قدم برمی داشت ولی وقتی ک نزدیک پنجره میشد،به عجب برمی گشت و دوباره شروع به قدم بر داشتن میکرد.
دختر میترسید.میترسید ک بمیرد
از تنهایی میترسید.
از تاریکی میترسید.
اما شجاع تر از این حرف ها بود.
روی سکو وایستاد و به هوایی گرگ و میش نگاه میکرد.
با حس کردن صدایی ک از پایین میآمد،سرش را به طرف صدا هدایت کرد.
یک لحظه از ارتفاع قصر به خود لرزید،ولی اهمیتی نداد و دقتش را بیشتر کرد.
بعد از چند دقیقه متوجه خرگوشی زخمی شد که زیر علف هایی بلند و سبز افتاده بودند.
او با سرعت از سکو پایین اومد،و با شتاب به سمت در قصر رفت.
با خود گفت آخر این خرگوش بی گناه در این قصر نفرین شده چه می کند.
به سمت او رفت،زخم اش خیلی عمیق بود.
آن را به قصر برد،زیر شومینه قرار داد با برایش آب و غذا آورد.
با خود گفت من چه کنم من که هیچی بلد نیستم،چرا من؟
اولین چیزی که به ذهنش رسید
این بود .....
این داستان ادامه دارد