ویرگول
ورودثبت نام
GATSBY
GATSBY
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

داستان دختری که فرار کرد پارت ۱۲

اما دیگر اونجوری فکر نمی کرد.

دختر می خواست بمیرد.

نه.

فقط می خواست چیزی را حس نکند.

نه بنوشد،نه بخورد،نه بخوابد.....

ولی جرعت پریدن نداشت، می‌ترسید.

می‌ترسید بدون آنکه چیزی را تجربه کند بمیرد.

میرسید هنوز چیزی مانده باشد.

البته خودش ام خوب می دانست که تغریبا هیچی را تجربه نکرده است.

ولی خب باید یک جوری خودش و حس درونش رو متقاعد می‌کرد.

که این کار با دروغ گفتن به خودش تموم میشد.

خودش ام خوب می دانست ولی چیکار می‌کرد؟

راه دیگه ای براش نمونده بود

مگر نه؟

باید تصمیم بزرگی بگیرد.

یا به آغوش سرد مرگ برود یا به دروغ اش ادامه بدهد

شما میگید چیکار میکنه؟

من میگم به آغوش سرد مرگ می‌رود

این داستان ادامه دارد....♡

?


ترسناکراز الودغمگین
You And me
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید