دمدمی های صبح بود. آخرین الله اکبر اذان را گفته بودند.برای نماز از جایش بلند شد.دست نمازی گرفت و سجاده را در قسمت روشنای اتاق پهن کرد. و الله اکبری گفت و به نماز صبح ایستاد. همیشه عادت داشت بعد نمازش چند آیه از قرآن را زیر لب تلاوت کند. هنگام رفتن به تختخوابش به صفحه کم نور گوشی نیم نگاهی انداخت.نه پیامی و نه تماس از دست رفته ای . اما خودش گوشی را برداشت و به قسمت ایجاد پیام رفت و اولین پیام آن روز را ارسال کرد.: امروز ساعت ۱۱ صبح دم در خونتون میام دنبالت... خوابت نبره خوشگل خانم" میدانست آن موقع صبح "آبان " در خوابی ناز به سر میبرد پس چشمانش را بست.
حالا دیگر آفتاب کم جان آبان ماه به زور خودش را از لا به لای تار و پود پرده روشن اتاق به داخل راه میداد. ساعت از ۹ صبح گذشته بود انگار این بار خودش خوابش برده بود. قرار ساعت ۱۱ نزدیک بود. چشمش که به ساعت رو میزی افتاد در جا گرد شد و با کنار زدن پتو ، رفت و آب گرمی به سر وصورتش زد و هول هولی اما با دقت پیراهن و شلوار مشکی اش را که به قول آبان مردانه تر نشانش میداد به تن کرد و شانه ای به موهای مشکی پرکلاغی اش کشید . همان لحظه سوئیچش را برداشت وبه سمت حیاط رفت.
***
در خانه آبان خوشحالی مستولی گشت. پیام را خوانده بود خیلی زودتر و با حوصله مانتو وروسری اش را از کمد لباس هایش انتخاب کرد وبرای اندام خانومانه اش نشاند. کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد و تازه یادش افتاد یک چیز مهم را جا گذاشته است. دیگر کفش هایش را به پا کرده بود و سختش بود دوباره کاری کند بنابراین به مادرش سپرد . مادرش در حالی که گوشی را به دستش میسپرد به شوخی دلنشینی گفت. خودتو جا نذاری دختر...یواااش!!! . آبان لبخندی تحویلش داد و گوشی موبایل را گرفت تا به بهمن زنگ بزند . متوجه شد بهمن چند باری زنگ زده ولی او گوشیش روی سکوت و بی صدا بوده. خودش بهمن را گرفت . حالا هرچه او را می گرفت خاموش بود . این امکان را نمیداد که شارژ تمام کرده باشد چرا که از نظم و دیسیپلین بهمن خبر داشت . ساعت از ۱۱ هم گذشته بود . با ورود او به کوچه چند برگ زرد پاییزی که گویی عمرشان همان تمام شده بود به پای آبان افتادند . دوباره او را گرفت اما باز هم ... . عرق سردی پیشانیش را قلقلک داد. قبل اینکه به بغضش اجازه باریدن دهد اتومبیل بهمن با چراغ و چشمک پایش ترمز واز همان ماشین صدای خنده و قهقه اش کوچه و محله را پر کرد. آبان را اگر دست خودش میسپردی قرار داشت با این طرز غافل گیری بهمن را خفه کند.
آن قرار آخر دوران عقد و نامزدیشان بود تا مقدمات عروسی چیده شود و دست آخر شانزدهمین روز از آبان ،آبان با بر تن کردن پیراهن سپید و تور زرین شش دانگ قلبش را به نام معشوقه اش کرد .
پایان