...اما خانه را بی صدا نیافت. صدای هل هله وشادی به همراه ترانه معروف تولدت مبارک از گوشه به گوشه خانه به گوش میرسید. از میان مهمانان دختر چهار ونیم ساله اش پیش از همه خود را به پدر رساند و در آغوشش جا گرفت و با بوسه ای شیرین خسته گی را از تنش درآورد. قطعه ای آرام و گوش نواز از سمت پیانو حالش را دگرگون کرد و به سمت صدا رفت و بوسه ای بر پیشانی زینت بانو نشاند و هرسه به مهمانان ملحق شدند. با تشکر ویژه از همه وهمسرش به روی مبل مزین به زرورق های طلایی ونقره ای جا خوش کرد و زینت بانو هم کنارش نشست و با برش کیک بزرگ و زیبا کادو هایکی پس از دیگری گشوده شد و با صرف شیرینی وشام مهمانان یکی پس از دیگری خانه را ترک کردند. بابک هنوز نمیدانست با چه زبانی از همسرش قدردانی کند.
چند ماهی از آن شب رویایی میگذشت . از پس یکی از همان روزها ، زینت بانو در حالی که به سمت آموزشگاه موسیقی اتومبیلش را میراند ، قطعه ای زیبا که خودش نواخته بود را به گوش میبرد و یاد شب تولد همسرش افتاد اما...
اما سردرد عجیبی موجب روی هم رفتن پلک هایش شد و دیگر چیزی را ندید. حتی قادر نبود سرعت ماشین را کنترل کند و حادثه ای در انتظارش بود . صدای خرد شدن شیشه ها وآینه ماشین رهگذران را متوجه سانحه ای کرد که احتمال میرفت سرنشین ان از دنیا برود اما...
این داستان ادامه دارد!
???