سلام
سالها در وبلاگ نوشتهام و مینویسم. بعد از فیسبوک و توئیتر و اینستاگرام، مثل پیرمردهایی که روزنامه را روی کاغذ باید بخوانند (خودم هم از آن دستهام) وبلاگ را رها نکردم. کسی نبود، کم بودند کسانی که سر میزدند به وبلاگ ولی جای نوشتن خوبی بود. تا اینکه آخرین نوشتهام که اولین روزهای محرم امسال نوشتماش در وبلاگ(saeed-porsa.blogfa.com) و به اشتراکش گذاشتم در اینستاگرام تا دوستانم بخوانند، یکی در مسیج، اینجا را پیشنهاد داد. اصلن نشنیده بودماش.
آمدم دیدم چه فضای بزرگیست، چطور باخبر نبودهام. (بگذارید به حساب پیری)
اینکه ما انسانها دربدر این فضا و آن فضای نوشتن و ارتباط و اجتماع هستیم (چه وبلاگ و فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر و چه ویرگول) دلخوشکنندهست. هنوز پیِ خطاب و مخاطبیم. هنوز نرمبیدهایم در خودمان. هنوز کورمال کورمال پی کسی میگردیم تا بشنویم و بخوانیم و بنویسم و خوانده شویم.
کمتر از چهار ماه دیگر چهل سالگیام تمام میشود و وارد چهل و یک میشوم. دیشب یکی از دوستان نزدیک، میگفت بیست روز دیگر چهل سالم تمام میشود و نمیخواهم قبل از ورود به چهل و یک همین آدم باشم که هستم. اضطرارش برایم مجذوبکننده و سکوتآور بود. نمیدانستم چه بگویم. میگفت میخواهم بشنوم، بخوانم، بدانم. اضطرارش مرا هم به تکاپو انداخت. سعی کردم مرکز نور را با چشم بازکردنی تمام پیدا کنم. در تاریکی محض، باید آن نور، آن تلالوی محصور در سنگها و ابرها و موانع را حینِ صحبت با دوستم مییافتم تا در میانش بگذارم. میخواست چیزی بشنود. میخواست بداند از کجا باید شروع کند به دوباره ساختن خودش در این بیست روز. (مثل آدمی بود، اضطرارش آدمی را میماند که بیست روز به مرگش مانده و پی راهی برای حظ وسیع و مطمئن از جهان میگردد)
اولین کلماتی که از دهانم درآمد این بود:
تمام ادیان، تمام مکاتب، تمام اندیشهها، تمام آثار نوشتاری و هنری، برای این آمدهاند تا زندگی بهتری برای آدم بسازند. دین برای زندگی آمده، فلسفه و هنر برای زندگی آمدهاند. هرچه از هر کدام از اینها مانع زندگیست به کنار میرود. زندگیای که تو را آزاد از بند و بندگیِ هر موجودی در زمین میخواهد. هر دین و مکتبی میخواهد تو را آزاد کند. این وجه ادیان و مکاتب (الاهی و غیرالاهی) مشترک است. حالا یکی این رهایی را جاودان میبیند و یکی تا اطلاع ثانوی(تا مرگ). ولی همه رهایی از بندها را مدنظر دارند.
این «رهایی از بندها»، این آزادگی، عنوان گفتگوی همهی اندیشههاییست که در سرمان میچرخند و با هم درگیرند. بیاضطرار و اضطراب، باید شنید و بهتریناش را یافت. بهترین کلمه و کلامی که جانِ آزاد را به همراه دارد.