
بین این همه آدمِ مُردهیِ گردِ خاک پاشیده؛
دنبال تیغی میگردن برای رگ زدن؛ با اینکه بارها از سوپر مارکت ِنزدیک خانه، زمان ماست خریدن، تیغ های آویزان شدهی پشت سرِ مردِ مغازه دار را نادیده گرفته بودند و چشم کشیده بودند سمت شامپو ها و اجناس خارجی؛
همانهایی که توی استوری های سیاه سفید برای جوونی هاشون با قلبِ قرمز ِشکسته فاتحه میفرستند و از اول هفته در انتظارِ برنامهی "پامپ" قیاسی میمانند.
همانهایی که میگردنُ میگردنُ میگردن، تا غم پیدا کنند؛ میدوان دنبالِ غم.
همانهایی که اگر دنیا، شمع تولد برایشان روشن کند و بگوید: فوت کن. به دنبالِ سکانس گریهی "مریلا زارعی" میگردند. تا با آن تولدشان را مبارک و استوری کنند.
بین این آدمها؛
چقدر ما منتظر فرداییم، چقدر ما داریم میدوییم پی فردا، چقدر دعاهای خیرمون در حق هم، برای فردا و پس فرداهاست. جوک های قشنگی از سختیامون بلدیم که میتونیم اشک همهرو از خنده در بیاریم. هنوز روی بیلبورد های تبلیغاتی مکث میکنیم و به دنبال کلمه های ناشناخته میگردیم.
به غم های زندگیمون پیژامهی مامان دوز پوشوندیم و شبها جای خوابش را در در اتاق مهمان پهن میکنیم. دور یک سفره مینشینیم، برای روزمون میخندیم، برای فردا با هم حرف میزنیم، غذایی رو میپزیم که غم دوست داره.
عجیب؟ نه اصلا. این غم، تو را یاد کسی نمیاندازد؟
شاید منظورم از این غم، کسی یا چیز دیگری باشد :)