ویرگول
ورودثبت نام
اصغریاوندحسنی
اصغریاوندحسنیکارشناس ارشد مشاوره تحصیلی (دانشگاه علامه طباطبایی تهران)
اصغریاوندحسنی
اصغریاوندحسنی
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

قلعه سنگی

یاور، داس را روی زمین گذاشت و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. آفتاب بی‌رحمانه بر زمین ترک‌خورده می‌تابید. محصولاتشان در حال خشک شدن بودند و مادرش روزبه‌روز نگران‌تر می‌شد.

مشهدی رحمان، پیرمردی که در دهکده همه او را عاقل‌ترین فرد می‌دانستند، جلو آمد و گفت:
– یاور، جمشیدخان صدایت کرده.

یاور چانه‌اش را روی دست تکیه داد. هیچ‌کس به‌خواست خودش نزد جمشیدخان نمی‌رفت. مردی که دست‌های زیادی را به نان رسانده بود، اما در عوض روحشان را می‌گرفت.

او شال کمرش را محکم‌تر بست و به سمت عمارت اربابی رفت. دروازه‌های چوبی کهنه با صدای غژغژی باز شدند. داخل عمارت، جمشیدخان پشت میز بزرگی نشسته بود، انگشت‌های بلند و باریکش را به‌هم قلاب کرده بود.

– یاور، می‌دانی که پدرت از دوستان من بود، نه؟
یاور با احتیاط سر تکان داد.
– خب، برای همین نمی‌خواهم ببینم پسری که نام پدرش را یدک می‌کشد، زیر بار فقر کمر خم کند. برایت کاری دارم.

یاور مردد پرسید:
– چه کاری؟

– فقط یک بسته را برایم به قلعه سنگی ببر.

همه در مورد قلعه سنگی شنیده بودند؛ جایی که می‌گفتند نفرین‌شده است. هیچ‌کس بعد از ورود به آن، سالم بیرون نیامده بود. یاور گلویش را صاف کرد.
– اگر نروم؟

جمشیدخان لبخندی سرد زد.
– پس زمین‌هایتان را فراموش کن.

یاور راه دیگری نداشت. بسته را گرفت و شب هنگام، در تاریکی راهی قلعه شد. با هر قدم، احساس می‌کرد سایه‌ها او را دنبال می‌کنند. وقتی به دروازه‌های سنگی رسید، صدای جیرجیر گوش‌خراش لولاها در سکوت شب پیچید. داخل قلعه، سرد و وهم‌آلود بود. دیوارها را مجسمه‌های سنگی زنانی در لباس‌های فاخر پوشانده بودند. انگار در سکوتی ابدی گیر افتاده بودند.

یاور بسته را روی میز وسط قلعه گذاشت. ناگهان، صدایی در فضای خالی پیچید:
– چه کسی را برای قربانی آورده‌ای؟

یاور به عقب پرید. سایه‌ای از تاریکی بیرون آمد؛ مردی با ردای سیاه و چهره‌ای پوشیده در سایه.

– من… فقط بسته را آورده‌ام.

مرد خندید؛ خنده‌ای که دیوارهای قلعه را لرزاند.
– جمشیدخان، باز هم معامله کرده است… اما این بار، این تویی که باید بهایش را بپردازی.

یاور خواست فرار کند، اما پاهایش روی زمین قفل شدند. صدای ناله‌ای از مجسمه‌ها برخاست؛ انگار زن‌ها به او هشدار می‌دادند.

ناگهان، یکی از مجسمه‌ها شکست و زنی جوان با موهای بلند و سیاه، با وحشت به سمت او دوید.
– نگذار که تو را هم به سنگ تبدیل کنند!

یاور چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و در یک لحظه، طناب طلایی دور بسته را باز کرد. نور خیره‌کننده‌ای از آن بیرون جهید و مرد سیاه‌پوش جیغ کشید. قلعه لرزید و یاور فقط فرصت داشت که بدود.

وقتی به بیرون رسید، خورشید تازه داشت طلوع می‌کرد. پشت سرش، قلعه در زمین فرو رفت، انگار هرگز وجود نداشته است.

یاور نفس‌زنان به دهکده برگشت. جمشیدخان دیگر هرگز دیده نشد. بعضی‌ها گفتند او هم یکی از همان مجسمه‌ها شده بود. یاور اما می‌دانست که نفرین پایان نیافته… تنها قربانی‌اش تغییر کرده بود.

 

قلعهفضای خالیقربانی
۲
۰
اصغریاوندحسنی
اصغریاوندحسنی
کارشناس ارشد مشاوره تحصیلی (دانشگاه علامه طباطبایی تهران)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید