غروب یک روز تابستان بود. سه خواهر در حیاط نشسته بودند و با هم شوخی میکردند.
مینا، ناگهان به شوخی دستهایش را دور گردن مریم حلقه کرد و با خنده گفت:
«اونقدر دوستت دارم که میخوام خفهت کنم!»
چند لحظه بعد، وقتی از هم جدا شدند، مریم نخی را که در دست داشت دور گردن مینا انداخت و او هم به شوخی نخ را کشید.
مینا، با غرور، هیچ واکنشی نشان نداد. فقط نگاهش میکرد.
سارا، خواهر بزرگتر، سراسیمه جلو آمد و فریاد زد: «بس کن! شوخی نیست!»
مریم نخ را رها کرد...
و همان لحظه، مینا بیصدا نقش بر زمین شد.
مریم لحظهای مات و مبهوت ایستاد. ناخودآگاه چند قدم عقب رفت. دنیا دور سرش میچرخید.
صدایی در گوشش پیچید: «قاتل... قاتل...»
دستانش را جلوی صورتش گرفت؛ نفسش بالا نمیآمد.
سارا با یک خیز خودش را کنار مینا رساند. با ترس دست دراز کرد تا شانههایش را لمس کند... و ناگهان، شانههای مینا زیر انگشتانش جان گرفتند.
مینا، آرام و گیج، نشست. نگاهش خالی بود. اطراف را نگاه کرد، و چشمش که به مریم افتاد، همهچیز در ذهنش مرور شد.
با صدایی گرفته و آرام، در حالی که هنوز لرز در جانش بود، گفت:
«چیزیم نشده... نترس.»
سارا بلافاصله شروع کرد به ماساژ دادن سینهی مینا. رو به مریم فریاد زد:
«زود آب قند درست کن!»
مریم خشکش زده بود. نمیتوانست باور کند مینا زنده است. اما صدای بلند سارا او را از شوک بیرون آورد.
«آب قند بیار دیگه!»
مریم با عجله به آشپزخانه دوید و با لیوان آب قند برگشت. مینا جرعهجرعه نوشید و کمکم رنگ به چهرهاش برگشت.
دو خواهر زیر بغلش را گرفتند و او را تا ایوان رساندند.
نفسها آرام شد. حیاط در سکوتی نرم فرو رفت. تنها صدای پرندگان بر شاخههای درخت شنیده میشد.
مریم، با صدایی بغضآلود گفت:
«خدا نکشتت... کشتی منو. نمیتونی این شوخیهای خرکی رو بذاری کنار؟»
مینا پوزخندی زد.
مریم ادامه داد:
«اگه مرده بودی چی؟ چطور باید جواب مامان و بابا رو میدادم؟ من چطور باید با این زندگی میکردم وقتی قاتل تو بودم؟»
اشک بیوقفه از چشمانش میریخت. مینا را در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت:
«منو ببخش...»
مینا، لبخند محوی زد و خواهرش را در آغوش کشید.
«فعلاً که زندهام! شانس آوردم که قفسه سینهم روی آجر افتاد... نفسم برگشت.»
دو خواهر از هم جدا شدند.
مینا، آرام و جدی گفت:
«این یه رازه... بین ما سه تا خواهر.»