این یادداشت را به جنابِ آقای مجید رشیدیپور تقدیم میکنم.
رفتنِ اسکندر به چین واقعیّتِ تاریخی ندارد، ولی در رمانسِ سریانی، رمانسِ اتیوپیک، بعضی روایاتِ عربی، شاهنامهی فردوسی، شرفنامهی نظامی، آیینهی اسکندریِ امیرخسرو و... آمدهاست [بنگرید به: The Alexander Romance in Persia and the East: 243].
روایتِ شاهنامه تا حدّ زیادی مطابقِ متنِ سریانی است [بنگرید به The History of Alexander the Great (Syriac), Budge: 109-113 و شاهنامه، خالقی مطلق، ویراست دوم، بخش دوم: ۳۲۶-۳۳۰]، ولی سرودهی نظامی متفاوت است.
این روزها مشغولِ همین بخشِ شرفنامه بودهام:
اسکندر به مرزهای چین رسیدهاست و خاقانِ چین که نمیداند باید چه کار کند، از وزیرش راهنمایی میخواهد:
چه مُهره برآرایم از مهر و کین
بدین چین که آمد در ابروی چین؟
اگر حَرب سازم، مخالفْ قوی است
به تارک بَرَش تاجِ کیخسروی است
وگر در ستیزش مدارا کنم
زبونی به خلق آشکارا کنم
ندانم که مقصودِ این شهریار
چه بود از گذر کردنِ این دیار؟
وزیرِ خاقان به تندی و صراحت او را به تلاش برای سازش با اسکندر توصیه میکند. خاقان خود را به لباسِ پیکها درآورده، به مقرّ اسکندر میرود و از او دیدارِ خصوصی میخواهد. اسکندر از ترس پای این پیکِ ناشناس را با زنجیرِ زریّن میبندد و بقیه را مرخّص میکند. خاقانِ چین نقابش را برمیدارد و خودش را معرّفی میکند. اسکندر ابتدا از شجاعتِ خاقان عصبانی میشود و حس میکند دستِکم گرفته شده. خاقان میگوید به اعتمادِ درستپیمانی و عدالتِ اسکندر آمدهاست و چون از درِ صلح درآمده، ترسی ندارد:
خصومتگری برگرفتم ز راه
بدین اعتماد آمدم نزدِ شاه
چو من مهربانی نمایم بسی
سرِ مهربانان نبرّد کسی
وگر نیز کردم گناهی بزرگ
غریبی بود عذرخواهی بزرگ
خلاصه، خاقان اسکندر را ستایش میکند، قصدش را از آمدن به سوی چین میپرسد و ابرازِ آمادگی میکند که هر چه بخواهد بهِش تسلیم خواهد کرد.
اسکندر میگوید قصدش گرفتنِ سرزمینِ خاقان و نشاندنِ کسانِ دیگری بر هر منطقه بودهاست، ولی چون خاقان تسلیم شده، او را به جای خود ابقا میکند، به شرط آنکه خراجِ هفت سال را پیشپیش بدهد؛ از آن پس مُعاف خواهد بود.
خاقان میگوید «حالا که با این عمرِ ناپایدار از من خراجِ هفتساله میخواهی، بهتر است در پاداش به من تضمین بدهی که من هفت سالِ دیگر زنده میمانم». اسکندر تحتِ تأثیر سخنوری و خردمندیِ خاقان قرار میگیرد و خراجِ شش سال را به «پامزدِ» او بخشیده، به خراجِ یکساله بسنده میکند.
خاقان با نهایتِ احترام و لفظپردازی از اسکندر میخواهد که در برابرِ پرداختِ خراج یکساله، قراردادی کتبی بنویسند که اسکندر به پادشاهیِ خاقان کاری نداشته باشد و خاقان به اسکندر وفادار بماند.
خاقان از لشکرگاهِ او بازمیگردد.
شب میشود و اسکندر با خیالِ راحت به میگساری میپردازد. صبحگاه:
درآمد ز در دیدبانی پگاه
که غافل چرا گشت یکباره شاه؟
رسید اینک از دور خاقان چین
بدانسان که لرزد به زیرش زمین
جهاندرجهان لشکر آراسته
ز بوق و دهل بانگ برخاسته...
لشکرِ عظیمِ خاقان مثل دریایی از آهن با فیلها پیش میآید. اسکندر سراسیمه سپاهِ خود را برای مقابله با خاقان آرایش میکند.
خاقان میرسد و میگوید «کدام است شاه؟» و اسکندر را به خود فرامیخوانَد. اسکندر بسیار خشمگین شده و از ترکان (منظور «شرقیان» است که چینیان هم جزئش هستند) بد میگوید و خاقانِ چین را برای عهدشکنیاش سرزنش میکند. میگوید «من حریف شما میشوم ولی اگر پوزش بخواهی تو را میبخشم».
خاقان میگوید «من بر سر پیمان هستم. قصدم این بود که به تو نشان دهم عاجز نیستم، ولی تو بختیاری و نمیشود با کسی که بختیار است مقابله کرد»:
بدین ساز و لشکر که بینی چو کوه
ز جوشنده دریا نیابم ستوه
ولیکن تو را بخت یاریگر است
زمینت رهی وآسمان چاکر است
ستیزندگی با خداوندِ بخت
ستیزنده را بُرد سر بر درخت
فلک میکند شاه را یاوری
مرا کی بود با فلک داوری؟
سپس به احترامِ اسکندر از اسب پیاده میشود. اسکندر اسبی با آلاتِ زرین و هدایای دیگر به خاقان میدهد و از خراجِ یک ساله هم صرفِ نظر میکند.
دو لشکر به هم میآمیزند و دادوستد میکنند و خاقانِ چین و اسکندر مثلِ دو دوست با هم به شکار میروند و بزم ترتیب میدهند.
اسکندر مدّتی را در چین میگذراند و از پذیرایی و هدایای خاقان بسیار بهرهمند میشود. حکایتِ معروفِ مسابقهی نقّاشیِ رومیان و چینیان — که در مثنویِ مولوی هم آمده — در ادامهی این ماجرا گفته شدهاست.
| بیتهای شرفنامه مطابقِ تصحیحِ نگارنده است. |