محمدرضا ضیغمی
محمدرضا ضیغمی
خواندن ۳ دقیقه·۱۴ روز پیش

دکتر نحوی

در میانِ سخن اگر نامِ جایِ دوری به زبانش می‌آمد با پشتِ دست پشتِ سرش را نشان می‌داد. کلمات را یکی‌یکی با وضوح تلفّظ می‌کرد، چندان که می‌دیدی این کلمه از واج‌هایی ساخته شده‌است. با حضوری که در الفاظش بود اطمینان می‌داد آنچه می‌گوید از کسی نشنیده، بلکه «پیدا کرده‌است» ـ حسّی که هرچه می‌شنوی از او، سندی دارد که تا بخواهی می‌توانی بپرسی و او بی‌کم‌وکاست پیشِ رویت بگذارد ـ ولی ما نپرسیدیم و نمی‌پرسیدیم و او پیش از آن‌که به چاپیشان برسد درمی‌گذشت. تکراری‌ترین چیزها از زبانش تازگی داشت، جزئیاتی از آن می‌دانست که نمی‌دانستیم ـ که این جمله‌یِ تکراری را نخستین بار چه کسی کجا در چه شأنی گفته است و در کدام کتاب از او بازگفته‌اند و اعتبارِ تاریخی هم ندارد. افسانه‌ها برایش مهم بود.

معمولاً با کسی چشم در چشم نمی‌شد. معاشرت نمی‌کرد. سؤالی اگر داشتی پاسخ می‌داد با حوصله‌ای که شوقی پنهان را بازمی‌نمود. اگر سیگاری بودی پاکت سیگارش را با درِ گشوده و نخ‌هایِ بالاآمده به سویت می‌گرفت و اگر سیگار داشتی صمیمانه تحکّم می‌کرد از سیگارِ خودش بکشی و برایت برمی‌افروخت. چون پاسخ می‌داد باز در سکوت فرومی‌رفت و اگر می‌خواستی گفتگو ادامه یابد می‌بایست سؤال دیگری دست‌وپا کنی. هر کس که خواستارِ دیدارش بود ـ بی‌استثنا ـ می‌پذیرفت و برایش وقت می‌گذاشت و کمکش می‌کرد. اگر نمی‌توانست تلفن و پیامت را پاسخ دهد، تا فرصتی می‌یافت خودش تماس می‌گرفت و بعد از سلام دلیلِ پاسخ ندادن را توضیح می‌داد مبادا پنداری که عمداً پاسخ نداده است. باز اگر کسی دیر می‌کرد بارها به ساعت می‌نگریست و بی‌تابِ او می‌بود، همان شخصی که چون می‌رسید با رسمیّت سرد و خضوعِ مهربانانه‌ی استاد روبه‌رو می‌شد و هرگز به خیالش هم نمی‌رسید بودنش برای ایشان اهمّیّت دارد. خاکِ شیراز دامنش را گرفته بود.

سخنوری نمی‌کرد و کلام را نمی‌آراست. ادایِ ادبیاتی بودن در نمی‌آورد. قامتی بلند و لاغر داشت و چنان زیبا راه می‌رفت که گویی دقیقاً می‌داند مقصد کجاست. به کلّیّاتِ بررسی‌ناپذیر که میانِ ادبیّاتی‌هایِ ایرانی شایع است یکسره بی‎رغبت بود، و مقالاتی را که در این زمینه‌ها چاپ می‌کنند «انشا» می‌نامید. هرگز برای تأکید بر نظرِ شخصی‌اش شعری شاهد نمی‌آورد (انگار بر این عقیده باشد که «استفاده کردن» از شعر گناه است) و به ندرت اگر چیزی از بر می‌خواند، فقط برای نشان دادنِ نکته‌ای زبانی یا تاریخی بود.

در آن کُتِ زیبایِ نسبتاً گشاد با آن پیکرِ استخوانی آزاد می‌بود و به طریقی مشکوک به خرقه‌پوشان می‌مانست. شعر را بی‌لحن می‌خواند، نه کلمه‌ای را زیاد می‌کشید و نه صدایش را در گلو می‌انداخت ـ روخوانی می‎کرد. شاگردانش از او نمی‌آموختند. میانِ سخن گاه بر لبانش لبخندی لحظه‌ای می‌آمد و معنی‌اش این بود که چه قدر تاریخِ ما عجیب است. جز نکته‌هایِ تاریخی ندیدم که چیزی در این جهان سرِ ذوقش بیاورد. یک بار می‌گفت «هر جایِ ادبیّاتِ فارسی که دست می‌ذاری مبهمه» و «مبهمه» را با یأسِ به‌شگفتی‌آلوده‌ای ادا کرد. گشودنِ بعضی از این نقاطِ مبهم را می‌خواست، که اندکیشان در کتاب‌ها و مقالاتش آمدند و بسیاریشان با/از مرگش بازماندند.

استاد! آیا خرسندید که مرگ راهتان را کوتاه کرد و حالا به صورتِ صحیحِ شاهنامه‌ی فردوسی دسترسی دارید؟ استادِ عزیزم! شما بهترین انسانی بودید که می‌شناختم، و خاطره‌یِ شما را تا لحظه‌ای که دوباره دیدار کنیم در قلبِ خود خواهم فشرد.

استادسوگشاهنامه
شاعر، پژوهش‌گر، مترجم. متولد شیراز. کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شهید بهشتی. دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه شیراز.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید