این یادداشت را به استادم دکتر ایرج شهبازی تقدیم میکنم.
نوشتن از شاعرانی که موردِ بیمهری قرار گرفتهاند، وظیفهای است در برابرِ این خودِ واماندهی ازتاریخدفعشدهای که بخشهای تکّهپارهی خود را میخواهد جزءجزء با نومیدی سرِ هم کند – یعنی من، به عنوانِ سوژهی «ایرانی».
شاعرانی که بیمهری دیدهاند، به طرزی نامتعیّن وضعیّت تنهاییِ انسان شرقیای را دارند نمایندگی میکنند که حذف میشود. در جامعهای که «حذف شدن» سرنوشتِ انسانی است که میخواهد نوعی از فردیّت را در خود باز بشناسد، شاعری که خوانده نمیشود بیش از شاعری که خوانده میشود توضیح دهندهی وضعیّتِ انسانِ اجتماعی در جستجوی فردیت است.
منظور از واژهی «شاعر» موضوعِ بحث است. منتقد در جایگاهِ تاریخیِ خود مدام روحِ «شاعرِ» گمشده را فرا میخواند – مثلِ نویسنده در همین سطرها. منتقد کسی است که از حاشیه به مرکز فشار میآورد و اوست که جایگاهِ مستقرّ «شاعر» را به چالش میکشد و تعیین میکند. اوست که میگوید چه کسی این جهان را به صورتِ «شعر» به فهم درآوردهاست. گاستون باشلار و هایدگر و الیوت و دیگران بودهاند که روی بازشناختِ شاعری کار کردهاند.
به سیف اسفرنگی فکر میکنم، شاعری که موردِ علاقهی مولوی بودهاست و روی شاعریِ مولوی اثر گذاشته، در حالی که نه مولوی از او یاد میکند، نه مولویشناسان زیاد بهش علاقه نشان میدهند. ویژگیِ سیف به نظرِ من که اشعارِ کمی از او خواندهام، ساختِ بنمایه (موتیف) است. موتیفهایی که برای نخستین بار در شعرِ او به کار رفته چون اجزایی غنای شبکههای معنایی شعر او را میسازند که نوعی ریشه زدن به سمتهای واگرای فرهنگِ عامیانه و جادو است – این موتیفها گاه در شعرِ مولوی دیده میشود و من از اینجا فهمیدهام که مولوی با شعرِ او مأنوس بودهاست.
بدین ترتیب آنچه در تجربهی شخصیِ کارِ سیف اسفرنگی پدید آمدهاست، بخشی از تاروپودِ جهانِ مولوی را میسازد، بیآنکه برای ما معلوم باشد که این بخشها اثرِ شاعری «بانام» است – زیرا این شاعر اگرچه نام دارد، مطلقاً خوانده نمیشود.
سیف نمونهی انسانی است در جستجوی فردیت که آن فردیت را در شعر و با ساختنِ موتیفهای بیسابقه در شعر میجوید. فردیت برای سیف یافتنِ علایقِ شخصی در زبان و تخیّل به طورِ خودآگاه و افزودن این علایق به پیکرهی شعرِ فارسی است. موتیفها میمانند، اگرچه اغلب فراموش میشود که چه کسی آنها را ساختهاست.
حالا اگر بتوانیم لحظهای با تخیّل خود گستردهتر بنگریم، پیکرهی بنمایههای شعر فارسی خودش جزءجزء پرداخته شده از تکّههای وجودِ متخیّل افرادی است که فردیت خود را خواستهاند در شعر پیدا کنند و به تاریخِ شعر بیفزایند، اما این پیکره به طور کلی خیلی یکدست و همگانی و ازلی-ابدی به نظر میرسد و آن تکّهپارههای وجود را درش نمیتوان از هم جدا کرد. شمع و پروانه و سرو و ماه و تشبیهِ رویِ زیبا به گل و... که برای کسی مهم نیست از کجا آمدهاند.
همان طور که بنمایههای شعر فارسی معمولاً مشترک و «مالِ همه» به نظر میرسند، برای مخاطبان و لابد برای شاعران – به عنوانِ اوّلین سطحِ مخاطبانِ شعر – مهم نبودهاست که فردیّتِ دیگران را در این موتیفها بازشناسند.
گذشته از آن، به طورِ کلّی «سبک» (به عنوانِ تجلّیِ فردیت) معمولاً در فرهنگ ما امری صورتبندینشده باقی ماندهاست.
