پنجرهای باز به روی خیابان پنتییور
پابلو پیکاسو، ۱۹۲۰، موزهی هنرهای معاصر تهران
فضا را با تجربهی ما را از فضا با بیرون از فضایی بودن و درونش بودن را واسازی کردهاست. بیانتها بودنِ فضا را با همهی محدودیتی که فکر میکنیم دارد، به رخ میکشد. خودش را به رخ میکشد که محدود است و با ارجاع خشن به نامحدودیت ادعا میکند که محدود نیست. تجربهی مرا از فضا هجو میکند. معلوم نیست چیست و هر تکهاش چیست ولی معلوم است که همهش همین جاست. ترسناک است؛ انگار در تجربهی واقعیمان از هر فضا هم دچار همین درکِ ناقصیم، همان طور که وقتی به این تابلو نگاه میکنم اگر خیلی درش خیره شوم، خیلی مضطرب میشوم ولی این حد اضطراب از کنجکاوی من کم نمیکند، مرا در فضای اضطراب نگه میدارد – یک جور وسواس است، یک جور خودآزاریِ خیرخواهانه است.
مثل کسانی که با من دارند به این تابلو همین قدر یا کمتر نگاه میکنند و حضورشان مضطربم میکند با همهی ارتباطهای مضطربکنندهی انسانی.
تابلو تجسم نقصِ وجودیِ «من» در درکِ فضاست. همان قدر که «چیز» را مثلاً درهم و چندجانبه و «کامل» نشان میدهد، آن را از «بافت»ش جدا میکند و درکِ «واقعی» ما را از آن دریغ میکند. یک جور بند آمدن نفس است در تجربهی فضا، در تجربهی زمان حال. چرا میخواهم خودم را این قدر در این فضا، در خیرگی به این تابلوِ لعنتی نگه دارم؟ چهم شده است؟ این اضطراب، این درک و حس کردن نقص، این وضعیت بسیار «احساسی» چه میخواهد بیش از این به من بدهد؟
انگار میگوید ما چیزهای را جداجدا درک میکنیم و از درکِ پیوستگی ناتوانیم. به واسطهی نقّاشی، نقّاشی، نقّاشی، جهان را و پیش از آن خود را به فهم درآوردن است و حس کردن نفهمیدن.