Bardia
Bardia
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

واقعیتی در توهم

اگه ته اون دفترچه رو نمی‌خوند هیچ می‌فهمید که همه‌ی اون اتفاقات زیر سر خودشه؟
سایرس برای فرار از واقعیت می‌نوشت، ولی انگاری نوشته‌ها جاشون رو به واقعیت می‌دادن. شاید فقط توهم می‌زد؟ یه توهم عمیق و دوست داشتنی. زندگیش بعد از مرگ ناگهانی خانوادش، عجیب شده بود ولی انقدر خودش رو درگیر درس و کار می‌کرد که دیگه چیزی رو حس نمی‌کرد جز وقتایی که افکار و احساساتش رو توی داستان‌هاش سعی می‌کرد خالی کنه، ولی حتی اون‌ها هم بوی تعفن تهی بودن ازشون بلند می‌شد. خیلی وقت‌ها از خواب می‌پرید، لرز می‌کرد، کابوس می‌دید، اکثرمواقع یه سری از خاطرات رو به یاد نمی‌آورد و گاهی وقتی چشم باز می‌کرد خودش رو یجای دیگه پیدا می‌کرد.
داستان از اونجایی شروع می‌شه که سایرس با پسری به اسم فرانسیس آشنا می‌شه. اون پسر یه متوهم واقعی بود خدای من، اصرار داشت که روی مغزش پیوند انجام شده و هیچی از گذشتش بخاطر نمیاره. عالی شد پسر. چرا همیشه مراجعه‌ کننده‌هایی که گیرش میان انقد کارشو سخت می‌کنن؟ محض رضای خدا می‌خواست سر به بیابون بذاره. کمی با خودش فکر کرد، شاید می‌تونست از این ایده برای یکی از داستاناش استفاده کنه بنظرش اومد که واقعا بدرد سوییران شخصیت داستانی سایرس واقعا می‌خوره.

اگه می‌دونست یه روز همه‌ی این‌ها یقه‌ی خودش رو می‌گیره هیچ‌وقت خودش رو تو دنیای داستان‌هاش گیر نمی‌نداخت.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید