Bardia·۲ ماه پیششبپرهمتنفر بود از پنجرهی بستهمیگرفت خلقش از فضای بستهبه رخت رفتن مردمی و در اتاقش را هم بستهکنار میزد پرده، تا ببیند رخ مهتاب راباز میکرد در…
Bardia·۲ ماه پیشمبارزچیز شگفت آوری برای گفتن ندارمبقدری نخوندم کتاب، تا بشم شخصیت داستانینبودم عالم، تا صحبت کنم از جهاننبودم نویسنده، تا خلق کنم شخصیتهانبودم…
Bardia·۲ ماه پیشقطارصدای تلق تلق قطار روی ذهنم، نگاهم به طلوع، به قرمزیهاش که مثل گونههای مامان بود، به نارنجیهای پرتغالیش، به نوری که میخواستم سرمای وجودم…
Bardia·۲ سال پیشموریک عزیزموار از اینکه بعد مردنش دفنش کنن متنفر بود. میگفت:«خاک سنگینه، تاوان داره، خفگی میاره، هرچقدر که زندگی توشه حس بدی رو بهم میده. اگه حقیقت…
Bardia·۲ سال پیشتسخیر شیطانیه جایی از مراسم اشتباه پیش رفت. بهجای اینکه شیطان تو رو تسخیر کنه، تو اون رو تسخیر کردی.کل داستان از اونجایی شروع شد که تو انتقام میخوا…
Bardia·۲ سال پیش...«اگه من بمیرم ناراحت میشی؟»«تا اون موقع اونقدر ازت داستانها نوشتم که جاودانه باقی بمونی. میدونی چی میشه؟ اون داستانها بارها خونده می…
Bardia·۲ سال پیشبرای آزادی باید بمیریواران گفت:«تو دنیایی که آدماش از آب و غرق شدگی هراس دارن من ترجیح میدم آب جای خودش رو به هوا بده و ریههامو پرکنه، به اعماق برسم، سردی آب…
Bardia·۲ سال پیشدژاووبرام عجیب بود. بنظر نمیتونست اتفاقی باشه میتونست؟ درست بعد از اینکه نامهای به بردیا رو پست کردم بعدش رفتم سر جلسه. انشا بود. موضوعها رو…
Bardiaدرنامـهای به تو که نمیخوانی·۲ سال پیشنامهای به بردیادلم میخواد سال دیگه اگه دوباره به این متن برخوردم حداقل بتونم یه لبخند کوچیک بزنم. بدونم که زحماتم بیهوده نبودن، برای هیچی تلاش نکرده بودم…
Bardia·۲ سال پیشواقعیتی در توهماگه ته اون دفترچه رو نمیخوند هیچ میفهمید که همهی اون اتفاقات زیر سر خودشه؟سایرس برای فرار از واقعیت مینوشت، ولی انگاری نوشتهها جاشون ر…