صدای تلق تلق قطار روی ذهنم، نگاهم به طلوع، به قرمزیهاش که مثل گونههای مامان بود، به نارنجیهای پرتقالیش، به نوری که میخواستم سرمای وجودم رو آب کنه بود، این سرما منو دلتنگ میکرد.