Bardia
Bardia
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

موریک عزیزم

وار از اینکه بعد مردنش دفنش کنن متنفر بود. می‌گفت:«خاک سنگینه، تاوان داره، خفگی میاره، هرچقدر که زندگی توشه حس بدی رو بهم می‌ده. اگه حقیقت داشته باشه که ماها از خاک درست شدیم، نمی‌خوام وجودی از خودمو که طعم زندگی می‌ده رو روم بریزن. زندگی با اینکه پرتناقضه ولی من رو یاد درد‌هام می‌ندازه. نمی‌خوام این تلخی‌ها روم بشینن.»

موریک چشم‌هاش رو بست و به وار گفت:« تو رو نمی‌دونم ولی من می‌خوام تو سردترین و بلند‌ترین جا بمیرم. زیر برف‌ها. نمی‌دونم لیاقت پاکی برف رو دارم یا نه ولی اون‌ها ازت محافظت می‌کنن، مراقبتن، حتی با اینکه مردی در آغوش سردشون می‌گیرنت. به زمین و خاکش تعلق ندارن، آزادن و انتخاب کردن که روی زمین بیان تا فقط برای تو و کوهستان باشن. تو رو تسلیم تجزیه شدن نمی‌کنن، برای بدنی که سال‌ها باهاش زندگی کردی ارزش قائلن.»

وار لبخند تلخی زد:«موریک عزیزم، هیچ‌چیز موندنی نیست حتی اگه برف‌ معشوقت باشه یه روزی توی همون کوهستان زیر نگاه خورشید آب می‌شن و تو رو فراموش می‌کنن.»

دیالوگسناریوداستان نویسیبرف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید