ویرگول
ورودثبت نام
Bardia
Bardia
Bardia
Bardia
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

پوچی

در کنج اتاقش نشسته
با مغز و قلبی خالی
پر کشیده‌ی روح از وجود
از دست رفته ای شوق جوانی
بود آنجا یک نفر
می‌گفتند نامش پوچی‌ست
همدم جدیدی بود، مگر نه؟
می‌گفت:«آخر که چه؟ بشود که چه؟ نشود که چه؟ باید که چه؟ نباشد که چه؟ مهم است مگر؟ می‌شود که چه؟»

۰
۰
Bardia
Bardia
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید