در کنج اتاقش نشسته با مغز و قلبی خالیپر کشیدهی روح از وجوداز دست رفته ای شوق جوانیبود آنجا یک نفرمیگفتند نامش پوچیستهمدم جدیدی بود، مگر نه؟میگفت:«آخر که چه؟ بشود که چه؟ نشود که چه؟ باید که چه؟ نباشد که چه؟ مهم است مگر؟ میشود که چه؟»