MAHSHAD00100
MAHSHAD00100
خواندن ۲۰ دقیقه·۲ سال پیش

بوسه های اجباری


):
):


عنوان: بوسه های اجباری

نام پدیدآورنده: مهشاد یارعلی (:کتاب من

موضوع: رمان

تاریخ نشر: 7/10/1401

فصل اول

صدای موزیک رو بلند کنید یک, دو,سه هووووو......

بنگ بنگ بیا برقصیم آره یوهووو.....

بنگ بنگ بنگ .

شب پارتی خیلی شب باحالی بود اما در عین حال کسشر چون هیچ کدوم از اون حس و حالا حقیقی نبودن .

ماری هستم ماری مارشال اهل آمریکای جنوبی و حدودا با 19سال سن .

21 نوامبر 1996 بود من با فرانکی دوست صمیمی جویی رفتم بیرون ,قرار بود من رو ببر پیش جویی, خیلی پسر خوبی بود همیشه توی هر شرایطی هوام رو داشت دوستش داشتم مثل جویی انگار که همیشه دو تا برادر داشتم , من توی اون برهه از

زندگی درگیر یک سری مشکلات بودم و تمام تلاشم برای این بود که بتوانم درستشون کنم و بخاطر همین مشکلات من سیگاری شده بودم و اون از این ماجرا با خبر بود و اولین کسی بود که من مشکلاتم رو بهش گفته بودم و همینطور اینکه سیگار میکشیدم.

توی راه خیلی صحبت کرد باهام گفت: "نمی خواد که دیگه سیگار بکشم" گفت: " نگرانمه" .

فرانکی رفت و از توی صندوق ماشین الکل در آورد و خورد , بعد شروع کرد به پرسیدن راجب شهوت و اینکه من چطوری حشری میشم خیلی برام عجیب بود ولی من بهش اعتماد داشتم بهش گفتم که چطوری حشری میشم و اون شروع کرد به دست زدن به پاهام

بهش میگفتم "که دارم عصبی میشم خیلی بدم میاد کسی دست بزنه بهم" اما اصلا انگار نه انگار

می پرسید: نظرت راجب سکس با من چیه ؟ دوست داری با من سکس داشته باشی؟

من هی ردش می کردم و می گفتم: تو خانواده ی خودت رو تشکیل دادی پس چرا می خواهی اینا رو بدونی؟

میگفت که: "تو کاری به زندگی من نداشته باش فکر کن کسی توی زندگی من نیست" .

ازم خواست توی بغلش بخوابم خیلی ترسیده بودم و می گفتم که راحتم الان خوبم ولی عصبی ام و نمی خواهم توی بغلش بخوابم اما روی حرف خودش پا فشاری می کرد, شروع کرد به مالش سینه هام و تمام اندام بدنم من شوکه شده بودم و هیچ کاری نمی توانستم انجام بدهم جز اینکه بگم که عصبی ام.

مسیر رو تغییر داد و رفتیم یه جای خلوت و دوباره شروع کرد به هرزگی کردن من توی بدترین لحظه ی زندگیم گیر افتاده بودم می خواستم با تمام قدرت فریاد بزنم و بلایی سر اون هرزه ی هیز بیاورم اما فقط نشسته بودم و گریه می کردم.

من هر لحظه بیشتر از قبل بغض می کردم, هر لحظه عصبی تر می شدم و هر لحظه که ساعت می تپید من بیشتر از اون متنفر می شدم.

ازم خواست که روی پاهایش بنشینم اما این بار دیگر صدایم را بلند کردم و گفتم که اینکار را انجام نمی دهم, کنترل هیچ چیز را به دست نداشتم فقط از او خواستم که سیگار برایم روشن کند سیگار کشیدم و آروم شدم.

از اون محوطه خارج شدیم

گفت که: می خواهد همه چیز را برای جویی تعریف کند انتظار داشت من بترسم و گریه کنم من خونسرد ازش پرسیدم که چه چیزی را می خواهد به جویی بگوید و

گفت که: ماجرای امشب رو , سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم.

رفت توی سطح شهر بغضم ترکید بخاطر کاری که انجام نداده بودم برای خانواده اش عذاب وجدان داشتم فکر کرده بود از روی ترس است اما فقط از روی عذاب وجدان بی دلیل بود, دوباره تکرار کرد که میخواهد به جویی بگوید که من سیگار می کشم بابت این موضوع ناراحت بودم نمی خواستم جویی متوجه سیگار کشیدنم شود چون میدانستم اگر بفهمد داغون می شود به گفتم که نباید حرفی راجب به این قضیه به جویی بزند اما اهمیتی نداد.

رسیدیم نزدیک کافه, جویی داخل کافه نشسته بود و گرم صحبت با دوستانش بود خیلی حال بدی داشتم چشم هایم قرمز و رنگم مثل یک مرده سفید شده بود وارد کافه شدیم و من سریع رفتم سمت سرویس بهداشتی و به صورتم آب زدم و با چهره ای خوشحال رفتم پیش جویی نشستم.

دوست دختر جویی که بهترین و صمیمی ترین دوست من بود هم آنجا بود, دستش را کشیدم و رفتیم حیات پیشت کافه و گرفتمش توی بغلم و گریه کردم اون هم اصلا حال خوبی نداشت و توی بغلم گریش گرفت , ما در حال صحبت راجب به اتفاق امشب بودیم و فرانکی لحظه به لحظه می آمد پیشمان تا مبادا من ماجرا را به سوفیا بگویم و ما بحث را به بی راهه می کشیدم.

رفتم پیش جویی نشستم.

سلام

-سلام خوبی؟

آره خوبم تو چطوری؟

-خوبم, مطمئنی خوبی رنگت پریده!

آره گفتم که خوبم.

-می تونی بیای بیرون صحبت کنیم؟

خواستم از جایم بلند شوم که فرانکی دستش را زد به هات چاکلت سوفیا و ریخت روی شلوارم از چشمانم مشخص بود که ناراحتم و ترسیدم.

-اشکال نداره بیا بیرون خودم تمیزش می کنم و توی گوش سوفیا آروم گفت: - اجازه نده بره.

رفتیم توی حیات پشتی کافه .

-چی شده فرانکی حرفی زده بهت؟

نه چرا باید چیزی گفته باشه ؟ بعدشم من که همش دارم میخندم و حالم خوبه

-همه می توانند الکی بخندند اما من خنده های تورا می شناسم چرا می خواهی بگویی که اتفاقی نیوفتاده از چشمانت مشخص است که ناراحتی , در بچگی را یادت نیست؟ هر موقع مادر دعوایت می کرد قبل از اینکه بروی مدرسه می آمدی پیش من و بهت می گفتم: " باید خودت را قوی نشان دهی نباید بچها بفهمند ماری گریه کرده , باید خودت را قوی نشان دهی چون از چشمانت مشخص است که چقدر ناراحتی". بعد خرگوش کوچولوت رو بهت میدادم و خوشحالی توی چشمات برق می زد.

هنوز هم فکر می کنی نمی شناسمت؟ هنوز هم نمی خواهی بگویی چه اتفاقی افتاده؟

من هر روز بغض می کردم توی تنهاییم گریه میکردم نیاز داشتم به جویی بگویم چه اتفاقی افتاده.چند روز از اون ماجرا گذشت من و جویی رفتیم کافه و نوشیدنی گرم سفارش دادیم و خوردیم زمان گذشت , به جویی می گفتم بلند شود تا بریم اما اون وقت گذرانی میکرد . بعد از گذشت ببیست دقیقه

گفت:<< - اون شب که با فرانکی اومدی اصلا حال خوبی نداشتی اتفاقی افتاده بینتون؟>>

نه چیزی نشده بود اصلا

-توی راه فرانکی بهت دست نزد؟

خیلی متعجب شدم کمی صبر کردم و خودم رو جمع و جور کردم و محکم گفتم: نه اصلا

-من از اتفاق بینتون تا حدودی خبر دارم فرانکی قبلا هم به کسی دیگه تعرض کرده, دوباره پرسید جواب سر بالا دادم , بغض کرده بودم و صدایم می لرزید برای بار چندم که پرسید گفتم: " اینکار را کرده " , جویی اخم هایش را در هم کشید .

-حرومزاده ,ببین هر کاری لازم باشه انجام می دهم فقط تو لب تر کن نفسش را می برم.

خیلی عصبی شده بود و دستانش می لرزید ازش قول گرفتم که حرفی راجع به این موضوع به فرانکی نگوید او هم بعد از هزاران بحث و دلخوری حرفم را قبول کرد.

ساعت یک و پنجاه و شش دقیقه بود من از هنرستان بیرون آمدم و دیدم که فرانکی و مادرش و جویی کنار هنرستان ایستاده اند, به طرفشان رفتم و خیلی خوش برخورد رفتار کردم حقیقتا خیلی بیشتر از لیاقتشان بود , سوار ماشین شدیم مقداری از راه را رفتیم و مادر فرانکی گفت: - بغل جاده وایسا.

خیلی ترسیده بودم احساس کردم قراره بلایی سرم بیاد , وقتی ماشین ایستاد مادر فرانکی از من خواست که پیاده بشوم و تمام اتفاقات پیش آمده را برایش تعریف کنم من مو به مو بدون پرده پوشی ماجرا رو توضیح دادم مادرش شرمنده بود اما نمی توانستم قبول کند که پسرش چه مرد بیشرفی هست , فرانکی هم تمام آنچه کرده بود را انکار میکرد. خیلی عصبی شده بودم و پیاده به طرف خانه رفتم نزدیک خانه شدم مادر و پدر فرانکی در ماشین بودند گوشه کناری توقف کردند مادر فرانکی از ماشین پیاده شد .

می گفت : - فرانکی از روی برادری به من دست زده و تعرض کرده

نیش خند زدم و گفتم : مادر و پسر چقدر افکارشون شبیه به هم هست و یاد حرف فرانکی توی ماشین افتادم میدونی !

می گفت که: - من اینکار را کردم که تو شهوتت را با برادرت خالی کنی نه با پسر غریبه!.

فرانکی کنار مادرش ایستاده بود پیراهنش را کشیدم و به مادرش نزدیکش کردم و اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم: " آره فکر خوبیست فرانکی هم پسرت است او از این به بعد در هر زمان و مکان اختیار تو را به دست دارد و تو هم نباید اعتراضی داشته باشی" و راهم را گرفتم و رفتم .

بعد از این اتفاقات جویی تا چند هفته حال بدی داشت ودر بیمارستان بستری بود .

بعد ازاون شب بود که بزرگترین ترس من به حقیقت پیوست , هرشب از خواب می پریدم و خوابش را می دیدم و بعد از اون شب تعداد نخ های سیگارهایم بالا رفت , هر روز سنگین تر می کشیدم و به جایی رسیدم که شروع کردم به کشیدن موخدر, مشروب ,سیگار ,موخدر و گریه زندگیم تبدیل شد به یک زندگی کسشر که هیچ خنده ی از ته دلی توش وجود نداشت .

سه چهار ماه بود یک دوره ی سخت افسردگی رو پشت سر گذاشته بودم , بعد از دوسال متداول مصرف قرص های مختلف دوباره برگشته بودم به حالت قبل و نمی خواستم که جویی از حالم باخبر بشه و همیشه در تنهایی گریه میکردم فریاد می زدم و به دیوار مشت می کوبیدم همه چیز برایم سیاه شده بود , بعضی وقتها تمام لباس هایم را از کمد پرت می کردم بیرون و خودم را در کمد تاریک حبس میکردم .

خیلی وقت بود که موبایلم را خاموش کرده بودم و هیچ خبری از دوستانم نداشتم آنها هم از من بی خبر بودند و هر موقع که دوستانم برای دیدنم می آمدند جویی دست به سرشان می کرد . تمام آن مدت جویی از من مراقبت می کرد خیلی عصبی و پرخاشگر شده بود و مدادم با سوفیا بحث و دعوا داشت اما همیشه سوفیا کوتاه می آمد.

روز جمعه بود تازه از خواب بیدار شده بودم جویی را صدا زدم که باهم صبحانه بخوریم اما انگار که خانه نبود, صورتم را شستم و صبحانه ام را خوردم و حمام رفتم و کمی به خودم رسیدم قصد داشتم که برای پیاده روی به بیرون از خانه بروم, لباس هایم را اتو زدم و پوشیدم و نوشته ای برای جویی روی میز گذاشتم که نگرانم نشود.

"سلام جویی عزیزم من برای پیاده روی میروم بیرون نگران نباش خیلی دوستت دارم از طرف ماری"

درب خانه را باز کردم نور آفتاب بد جور چشمانم را اذیت می کرد. از خانه بیرون رفتم, چند دقیقه ای بود که داشتم پیاده روی می کردم احساس کردم کسی از پشت سر صدایم می زند.

-ماری صبر کن میخواهم فقط حرف بزنم ماری.

فرانکی بود با تمام سرعت به طرف خانه دویدم آنقدر دویده بودم که نفس هایم سوزناک شده بودند و به ندرت می توانستم نفس بکشم فرانکی هم همینطور می دوید.

آرام هین دویدن برای خودم زمزمه می کردم :نیا خواهش می کنم نمی خواهم آسیبی برسانم بهت ,عقب بمان , نزدیک من نشو .

به خانه رسیدم و در راه محکم بهم کوبیدم خیلی ترسیده بودم وجدا ی از ترس نمی خواستم حتی یک لحظه هم مجبور به تحمل حضورش شوم , جویی هنوز به خانه برنگشته بود و فرانکی هم پشت در مانده بود و در را می کوبید. به طبقه ی بالا رفتم و وارد اتاقم شدم تمام کتاب ها را از روی قفسه به پایین پرت کردم تمام عکس هایی که با فرانکی داشتیم را دور ریختم, روی میز آرایشی یک بسته تیغ بود لباس هایم را درآوردم و به حمام رفتم , هزاران بار خواستم اما نتواستم نتوانستم با جویی اینکار را بکنم .

نیم ساعت گذشته بود و من همانطور توی حمام نشسته بودم جویی و سوفیا به خانه برگشتند سوفیا صدایم زد و من جواب ندادم رفت داخل اتاق و دید که همه چیز به هم ریختست خیلی نگران شد و بلند صدای جویی زد.

-جویی, جویی

- بله چی شده؟ هان؟

-ببین ماری نیست و اینجا هم که اینطور به هم ریختست.

یک ساعت تمام کل خانه را زیر رو رو کردند جویی سراسیمه وارد حمام شد پرده را کنار زد و داد زد سرم.

-تو اینجا نشستی دیوانه نمی بینی که ما تمام خانه را زیرو کردیم راحت نیستی صبر کن سوفیا را صدا بزنم

نه راحتم نرو فقط یک حوله برایم بیاور.

بلند شدم و حوله را پیچید دورم پشت حوله پر از خون شد تمام بازو ام را تیغ کشده بودم و برای اولین بار بود که جویی توی این سن داد می کشید سرم و خیلی هم عصبانی شده بود

-فقط تیغ رو بده به من دیگه هیچ وقت تنهات نمی زارم چون تو هنوز بچه ای...

تمامش کن ! نمی تونی برو

-خیلی خب انگار راحت نیستی با وجود من خداحافظ مراقب خودت باش

نشستم توی حمام و گریه کردم .......

-ماری جویی جلوی در ایستاده و هنوز نرفته برو و برشگردون.

همونطور با حوله رفتم جلوی در و صدایش زدم .

برگرد ببخشید اشتباه کردم و کمی هم عصبانی بودم

-برو داخل دیونه سرما می خوری باید ببرمت دکتر.

جویی منتظر شد تا لباس هایم را بپوشم و موهایم را شانه زد و اتو کشید. سوفیا کمی غذا درست کرده بود وخوردیم .

-ماری بلند شو بیا زود باش منتظرتم

برای چی چیکار داری؟

-بیا دنبالم بهت میگم وقتی چیزا رو زدی شکوندی آروم شدی نه!پس بیا الانم امتحانش کنیم

نه نکن دیوانه بده من وای جویی

-امتحانش کن آروم میشی

خیلی خوبه وای خدا

-وای دیوانها چشمام پر از اشک شد از خنده , حالا کی قراره اینجا رو جمع کنه؟

-معلومه تو

تو

-نه نه نه.

اون شب تا دیر وقت داشتم با سوفی و جویی حرف میزدم سوفی بهم گفت که جویی خیلی دوستم داره و همیشه به فکرمه می گفت که حسودیش میشه بهم خیلی خندیدم بهش. بعد رفتیم بخوابیم تمام وقت داشتیم سر این دعوا می کردیم که کی روی دو تا تخت بخوابه و آخر هرسه مون روی زمین کنار هم خوابیدیم ولی جویی تا صبح داشت موهام رو نوازش می کرد و اصلا نخوابید.

-ماری بلند شو میخواهم ببرمت بیرون

چیه چی شده؟ بیرون برای چی

-تو بلند شو وقتی رفتیم بهت میگم.

رفتیم توی باغ پدری مون جویی میدونه که من چقدر اونجا رو دوست دارم خیلی بهم آرامش میداد انگار که هنوز پدر و مادرم داخل باغ بودند.

-ماری بیا بشین میخواهم باهات حرف بزنم

بله جانم بگو

-تو باید بگی دیروز چه اتفاقی افتاده؟ فقط لطفا من رو نپیچیون بهم بگو چی شده

همه چیز رو براش تعریف کردم .....

کجا میری بشین ببین دفع ی قبل گفتم چیزی راجب این موضوع بهش نگو اما کار خودت رو کردی من خودم درستش می کنم نمی خوام تورو درگیر بکنم خیلی خب؟

-چرا فکر می کنی من نباید درگیر بشم؟ من برادرتم چرا اجازه نمیدی توی قضیه ای به این مهمی مشارکت کنم می تونی بفهمی این رو که من دوستت دارم درسته؟

می تونم بفهم که از روی دوست داشتنه و منم بخاطر همین دوست داشتن دلم نمی خواد که تو آسیب ببینی می فهمی که من جز تو کسی رو ندارم؟

-خیلی خب خیلی خب.

376 روز گذشت هر روز تقویم رو خط می زدم تا یه روز خوب پیدا بشه و من دور تاریخش خط بکشم.

جویی بیرون بود تازه رفته بود می خواست بره هوا خوری اما خیلی زود برگشت .

-ماری بیا بغلم بدو بدو بدو

چیشده بگو ببینم

-یادته کنکوردادی و منتظر جوابش بودی؟ الان جوبش آمد و تو رتبه آوردی

وای خدایا شکر وای باورم نمیشه مرسی که بهم خبر دادی

-میدونم که چند وقت هست که قرصات تمام شده وی نمیگویی که برات تهیه اش کنم منتظر بودم خودت بهم بگی برات خریدمشون سر وقت مصرفشون کن و از این به بعد تمرکز کن روی درس هات بهم قول بده

میخوانم نگران نباش.

امروز روز خیلی خوبیه آره میخواهم شروع کنم به درس خواندن تقویم رو میارم و تاریخ امروز رو دورش خط می کشم .

توی دفتر برنامه نویسی برنامه ریزی کردم برای درس خواندن و قرص هام رو به موقع می خوردم و در عوضش حالم هم خیلی بهت شده بود . از همون روز شروع کردم تمام کارهای خانه و اتاقم رو انجام دادم و هنوز موبایلم رو روشن نکرده بودم و موبایل جویی رو قرض گرفتم ازش و تا موقعی که سوفی و جویی سرکار بودند داشتم آهنگ گوش می کردم تا قبل ازاینکه جویی سوفی بیان بمب انرژی بودم خیلی گشنم شده بود رفتم تا یه چیزی بیاورم و بخورم غذا رو گذاشتم بیرون تا گرم شود و روی مبل درازکشیدم اصلا متوجه نشدم که کی خوابم برد و غذا سوخت اما خب من بازم متوجه نشدم خواب بودم و جویی بیدارم نکرده بود.

صبح خیلی زود بیدار شدم صبحانه خوردم , چند روزی بود که می رفتم سرکار بعد بلند شدم و رفتم به محل کارم تا ساعت چهار بعد از ظهر سرکار بودم, توی راه خانه بودم رفتم کافه و نوشیدنی سفارش دادم و یک برگر و توی راه خوردم به در خانه رسیدم ماشین کسی جلوی در پارک بود اما نمی دانستم که برای کیست ماشینش آشنا نبود وارد خانه شدم.

سلام سوفی سلام جویی من برگشتم

-سلام خوش اومدی خسته نباشی بیا بشین

کسی خونست؟ ماشین جلوی در پارک بود

-بیا بریم توی سالن کسی منتظرته

خیلی خب بگو که کیه؟

-بیا می بینیش.

همسر فرانکی روی کاناپه نشسته بود و داشت گریه می کرد یه لحظه هم آروم نمی شد.

چه خبره اینجا؟ برو بیرون گمشو بیرون سریع باش

-ماری آروم باش فقط آمده که حرف بزنه خیلی خب اون می خواهد که باهات حرف بزنه تقصیری نداره بنشین آروم باش.

-از همتون متنفرم از تو تو و تو

-ماری خواهش می کنم ازت بیا بنشین فقط می خواهم حرف بزنم باشه؟ لطفا بیا بنشین

دست نزن بهم خودم می نشینم و شماها برید بیرون می خواهم تنها باشم.

-بگو چی شده باهام راجب اون شب حرف بزن

کاشکی می فهمیدین که راحت نیست برام گفتن این حرف ها می نویسم راجبش فقط قبلش میشه بهم بگی که تو هنوز با فرانکی زندگی میکنی؟

-نه من تنها هستم اما هر روز پیام میده که برگردم

خب موبایلت رو خاموش کن مثل من اینطوری دیگه اذیت نمی شوی.

تمام اتفاقات رو نوشتم اون هم هر صفحه که می نوشتم رو بارها و بارها با دقت می خواند .

-من می توانم نوشته ها را با خودم ببرم ؟

می توانی ببری اما اگر خواستی هم می توانی شب پیش ما بمانی.

و اوایل زیاد نمیومد اما به مرور باهامون خیلی صمیمی شد

هر روز که می گذشت من خشمگین تر و خشن تر می شدم .

رفتم باشگاه برای بوکس ثبت نام کردم دوسال و شش ماه گذشته بود , همیشه با مردم و حتی خانواده ی خودم دعوایم می شد.

تصمیم گرفتم که سری به فرانکی بزنم ساعت 1:43 شب بود با یک شماره ی عمومی به فرانکی زنگ زدم و گفتم که می خواهم جلوی پارک کنار خانشان ببینمش او نمی دانست من چه کسی هستم اما می خواست ببیند که چه کسی پشت تلفن است به همین خاطر قبول کرد که بیاد و هم دیگه رو ببینیم. ساعت 2:30 بود و من توی پارک منتظرش ایستاده بودم و 13 دقیقه بعد فرانکی خودش رو رساند. عصبانی بودم و دندان هایم را روی هم فشار میدادم فرانکی من را دید و یکم عقب رفت من دویدم دنبالش و به او رسیدم

و تا می تونستم و جان در بدن داشتم زدمش فقط گریه می کرد و خون از صورتش می چکید . یک قوتی فلزی نوشبه روی زمین بود برش داشتم و بازش کردم و لبه ی تیزش را کشیدم روی رگ های دستم و از شدت درد فقط جیغ می کشیدم.

و بعد از آن شب بود که دیگر من بیدار نشدم..............!

فصل دوم

643روز بود که وسایل اتاقم دست نخورده بودند, قرصهام همینطوری نخورده مونده بودن, روی گیتارم خاک نشسته بود. فقط تنها چیزی که دست می خورد دفترم بود , جویی هرشب قبل از خواب می خواندش دیگه نمی توانستم باکسی صحبت کنم و ببینمشان و همینطور آنها جویی هم خیلی دلتنگم بود من هم فقط برایش می نوشتم و می خواند بدون هیچ جوابی . توی یک خانه زندگی می کردیم اما هیچ موقع هم دیگر را نمی دیدیم . دیگر دلم نمی خواست با کسی ارتباط برقرار کنم .

خیلی دلم برای جویی می سوخت شروع کردم به نوشتن برایش میخواستم ببینم که او چه حرفی دارد!. دلم می خواست باهاش حرف بزنم .

و فرد دیگری نوشت:"خیلی وقت گذشته از دوران کودکی اما دلم می خواهد همیشه کودک باشم چون برای رسیدن به هدف آنقدر تلاش می کنم تا به دستش بیاورم, من حیوانات را دوست دارم و در بعضی شرایط ازآنها درس می گیرم . وقتی می خواهم کاری را شروع کنم مانند بوفالویی که تازه از رحم مادرش خارج شده به دنیا نگاه می کنم یا شروع می کنم و همیشه یک همراه دارم یا اگر نتوانستم روی پاهایم به ایستم مادرم مرا کنار می گذارد و دیگر نمی ت بودم فقط تبدیل به یک جسم متحرک شده بودم جای مشت هایم توی دیوار و صدای مشت هایم و صدای گریه هایم تنها چیز هایی بودند که مشخص می کردند هنوز زنده ام .

تمام چیز هایی که حالم را خراب می کردند را دور ریختم و رفتم سراغ دفتر هایم .

"جویی میدونی! ازبچگی عادت داشتم تو موهام رو شانه بزنی الان دیگه به موهام هم نمی رسم , یادته چقدر موهام رو می بافتی؟ بعدش می گفتی باید بوست کنم و من هم از دستت فرار می کردم و تو اینقدر دنبالم می دویدی تا مرا می گرفتی و آنقدر قلقلکم می دادی که اشک از چشمانم سرازیر می شد و می گفتی که اگر گریه کنم تا شب قلقلکم میدهی من هم از ترسم سریع اشک هایم را پاک میکردم و میگفتم بلند می شوم میزنمت فکر کردی نمی توانم نخیر میتوانم و تا شب باهات قهر می کردم.

داشتم ورق میزدم دفترم را که به 3 نوامبر رسیدم اولین روزی که من توی بیمارستان برایت نامه نوشتم و تنها چیزی که نوشتم این بود که

" خوشحالم نیستم از این که زنده ماندم هرکس نجاتم داده را نمی بخشم "

وفردای همان روز تو جلوی چشمانم رگت را زدی و گفتی "اگر توانستی نجاتم نده".

بعد شروع کردم به گیتار زن آواز خواندن تنها کاری بود که آرامش را بهم بر می گرداند .

به سرم زد تمام اتفاقات را بنویسم دلم می خواست از تجربیات دیگران با خبر شوم موبایلم را روشن کردم و سیم کارتش را انداختم دور و سیم کارت جدید را جایگزین کردم.

قلم زدم به قلب دفتر کمی غمگین نوشتم ولیکن قلم با ساز غمگین هم باز می رقصید.

یکی برایم نوشته بود:" وقتی تعرض میشود فقط.... فقط .... دوراه پیش روست رفتن و ماند. اگر بروی تجربه نمی کنی , بزرگ نمی شوی , موفقیت نداری, تلاش نداری و خانواده ات باید روز تولدت به گورستان بروند. اما اگر بمانی سخت ترین برهه ی زندگی ات را می گذرانی بعضی وقتها در اوج خوشحالی می گریی بعضی وقتها در اوج خوشحالی احساس می کنی که انگار تعلقی به شادی نداری اما یک روز تمام تلاشت باعث آرامشت می شود و تو می شوی کسی که صبر کردی ولی رسیدی و خودت را اول به خودت ثابت می کنی و بعد به دیگران.

از طرف جویی"

و فرد دیگری نوشت:"خیلی وقت گذشته از دوران کودکی اما دلم می خواهد همیشه کودک باشم چون برای رسیدن به هدف آنقدر تلاش می کنم تا به دستش بیاورم, من حیوانات را دوست دارم و در بعضی شرایط ازآنها درس می گیرم . وقتی می خواهم کاری را شروع کنم مانند بوفالویی که تازه از رحم مادرش خارج شده به دنیا نگاه می کنم یا شروع می کنم و همیشه یک همراه دارم یا اگر نتوانستم روی پاهایم به ایستم مادرم مرا کنار می گذارد و دیگر نمی توانم پا به پایش قدم بردارم و با قدرت سرم را بالا بگیرم و بگویم که من هم پشت وانه دارم و شاید هم در آخر خوراک کفتار ها و گرگ ها شوم و مثل یک عقاب بارها زمین می خورم و می ترسم از پریدن اما وقتی پریدم باشکوه ترین پرواز را برای خود می کنم."

جمله ی دوم خیلی فکرم را مشغول کرد و همیشه ممنونم از کسی که این جمله را برایم نوشته اما هیچ وقت نفهمیدم که صاحب این جمله چه کسی است چون در زیر این متن نوشته شده بود " از طرف یک آشنا".

برایم بنویس

................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................

دوران کودکیعذاب وجدانبرنامه نویسیدوست دختر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید