ویرگول
ورودثبت نام
رضا ولی زاده
رضا ولی زاده
رضا ولی زاده
رضا ولی زاده
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

رمان عاشقانه

در سال 72 پیش از میلاد، در قلب امپراتوری روم، جایی که شکوه و قدرت در خیابان‌های سنگ‌فرش شده‌ی آن می‌درخشید، داستانی از عشق و سرنوشت شکل گرفت.

فصل اول: ملاقات سرنوشت‌ساز مارکوس، یک سرباز شجاع از لژیون دهم روم، پس از ماه‌ها جنگ در مرزهای گالیا، به رم بازگشته بود. او که از جنگ‌های بی‌پایان خسته اما مفتخر بود، شب‌ها را در میدان‌های باشکوه شهر قدم می‌زد. در یکی از این شب‌ها، هنگام عبور از باغ‌های قصر ژولیوس سنکا، نگاهش به دختری افتاد که در بالکن ایستاده بود؛ لوکیا، دختر یک سناتور برجسته‌ی رومی...

آن دو در تاریکی شب با هم آشنا شدند. مارکوس از دنیای جنگ و افتخار آمده بود و لوکیا در قفس طلایی اشراف‌زادگان اسیر بود. عشق میان آن‌ها در شب‌های پنهانی شکل گرفت، اما این عشق با موانع بزرگی روبرو شد. لوکیا نامزد آنتونیوس، یکی از ثروتمندترین و بانفوذترین اشراف‌زادگان روم، بود.

مارکوس و لوکیا در دیدارهای مخفیانه‌شان پیوندی عمیق پیدا کردند، اما سایه‌ی آنتونیوس همیشه بر سرشان سنگینی می‌کرد. مارکوس که مردی از جنس افتخار بود، نمی‌توانست لوکیا را به همین راحتی از دست بدهد، اما برای مقابله با آنتونیوس نیاز به نیرویی بیش از عشق داشت. او باید دوستانش را در ارتش متقاعد می‌کرد که از او حمایت کنند، اما آنتونیوس که از این ماجرا آگاه شده بود، نقشه‌ای پلید کشید تا مارکوس را برای همیشه از بین ببرد.

مارکوس به خیانتی متهم شد که هرگز مرتکب نشده بود و به زندان انداخته شد. لوکیا که حاضر نبود شاهد نابودی عشقش باشد، نقشه‌ای برای نجات او طراحی کرد. اما زمان علیه آن‌ها بود و آنتونیوس در تلاش بود تا مارکوس را هرچه زودتر اعدام کند.

فصل دوم: فرار از سرنوشت لوکیا با کمک یکی از دوستان قدیمی مارکوس، نقشه‌ای جسورانه برای فرار او از زندان کشید. در شب تاریک، مارکوس موفق شد از زندان بگریزد، اما آن‌ها اکنون تحت تعقیب بودند. آنتونیوس با استفاده از نفوذ خود، فرمان تعقیب و دستگیری آن‌ها را صادر کرد. مارکوس و لوکیا مجبور شدند از رم فرار کنند و به سوی جنوب ایتالیا حرکت کنند، جایی که شاید بتوانند در امنیت زندگی کنند.

در مسیر، آن‌ها با خطرات زیادی روبرو شدند؛ از حمله‌ی دزدان تا تعقیب بی‌وقفه‌ی نیروهای آنتونیوس. اما عشقشان قوی‌تر از هر مانعی بود و آن‌ها برای آزادی و بودن در کنار هم، به مبارزه ادامه دادند.

در دهکده‌ای دورافتاده در نزدیکی ناپل، مارکوس و لوکیا مدتی پنهان شدند و زندگی جدیدی آغاز کردند. اما گذشته آن‌ها را رها نمی‌کرد. آنتونیوس که حالا از فرار آن‌ها خشمگین‌تر از همیشه بود، به همراه ارتشی کوچک برای یافتن و نابودی مارکوس وارد دهکده شد.

نبردی سخت درگرفت. مارکوس، با کمک مردم دهکده و چندین دوست وفادارش، توانست نیروهای آنتونیوس را شکست دهد. اما این پیروزی به بهایی سنگین به دست آمد. بسیاری از دوستانشان جان خود را از دست دادند، اما در نهایت، مارکوس موفق شد آنتونیوس را در نبردی تن‌به‌تن شکست دهد.

پس از شکست آنتونیوس، مارکوس و لوکیا دیگر چیزی برای ترسیدن نداشتند. آن‌ها به زندگی ساده و آرام خود در دهکده ادامه دادند. مارکوس که دیگر علاقه‌ای به جنگ و سیاست نداشت، به کشاورزی روی آورد و لوکیا نیز در کنار او زندگی‌ای پر از عشق و آرامش را تجربه کرد.

سال‌ها گذشت و داستان عشق آن‌ها در میان مردم به افسانه‌ای تبدیل شد. عشقی که توانست بر قدرت، خیانت و جنگ غلبه کند. در میان سرزمین‌های وسیع روم، در کنار دریای آبی مدیترانه، مارکوس و لوکیا ثابت کردند که هیچ قدرتی در جهان نمی‌تواند عشق واقعی را شکست دهد.

و این‌چنین، داستان آن‌ها به جاودانه‌ترین افسانه‌ی روم باستان تبدیل شد.


عشق
۲
۰
رضا ولی زاده
رضا ولی زاده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید