بعد از اینکه ایلیا رفت به کاراش برسه ماهم رفتیم مرکز خرید پام لند من چیزای لازم مدرسه رو خریدم مثل کیف. فرم. کفش و چیزای لازم دیگه لیامم برای من چندتل لباس خرید
هنری: یونا چیزای دیگه لازم نداری
یونا: ها نه فقط همینا بسه
لیام: حالا که چیز دیگه ی لازم نداری بیاید بریم
وقتی داشتیم از مرکز خرید میرفتیم بیرون با خودم فکر کردم ایلیا چه کاری داشت که با جدیت گفت کار دارم من که یکم فضولیم گل کرده بود از برادرام پرسیدم: ببخشید لیام اقای ایلیا چه کاری داشت
لیام: به تو ربطی نداره
هنری: اینجوری باهاش حرف نزن میترسه
لیام: باشه ولی دیگه به کارای دیگه فضولی نکن
یونا: باشه
بعد کلی اتفاق رفتیم خونه دیگه شب شده بود نه بابا ونه ایلیا نیومده بودن من خیلی نگران بوم خدمتکارا میز شام رو اماده کردن من اشتها نداشم واسه همین چزی نخوردم و رفتم زود خوابیدم چون فردا مدرسه هم داشتم و گرفتم خوابیدم
خدمتکارا: خانم یونا دیگه صبح شده بیدار شید
یونا؛ باشه
رفتم دستو صورتم رو شستم واسه مدرسه اماده شدم لباسام یه دامن و کربات ابی و لباس سفید وکاپشن سیاه و رفتم سر میز صبحانه

لباس یونا☝🏻
هنری؛ صبح بخیر یونا
لیام: صبح بخیر یونا
یونا: صبحتون بخیر هنری لیام
رفتم صبحونم رو خوردم یکی از نگهبان ها منو رسوند مدرسه...
ادامه دارد