چند وقتیست کودک درونم، بیلالایی شبانه به خواب رفته است.
چند وقتیست در کابوسهای شبانهام، زنی را میبینم، آشفته و پریشانحال به دنبال خودش میگردد.
چند وقتیست انعکاس صدایی بم و گوشخراش، در سرم میپیچد. همه خوابند ،،، همه خوابند،،، همه خوابند،،،
چند وقتیست آنقدر در خلوت با خودم حرف زدهام که دو تا شدم یکی من و دیگری او،،،
چند وقتیست در کوچه پسکوچههای شهر دنبال گمشدهای میگردم، شبیهِ خودم،،،
چند وقتیست کودک درونم را در آغوش نکشیدم تا با خندههاش، بغض خفته در گلو را بیرون بریزم.
چند وقتیست بیتابم. بیتابِ تاب آوردن. بیتابِ تمام شدن. تمام شدنِ بدها و بدیها،،،،
چند وقتیست دنبال تخته سیاه و گچهای کلاس اولم میگردم. یک طرف بنویسم،،، خوبها. طرف دیگر بدها.
با قدرتِ یک دست و یک گچ رنگی از هم جدایشان کنم.
چند وقتیست دلتنگم. دلتنگ خدا. خدای کودکیام. حتی خدای کودکی، خدای مهربانتری بود. خدای نزدیکتری بود.
چند وقتیست...
✍️ زهرا علیزاده