تنهایی تنهایی تنهایی
ناف مرا مگر با تو بریده اند
همزادِ من
هرچه این در و آن در می زنم
بیشتر در تو غرق می شوم
تنهاییِ من
همراهِ من
یگانه دوست مانده در کنارم
چند وقتیست با تو خو گرفته ام
با هرکه خو گرفتم تنهایم گذاشت
ترسم تو هم روزی تنهایم بگذاری
بیرون از تو همه چیز درد آلود است
نزدیک تر بیا
تنگ در آغوشم بکش
تا نرفته ای
می خواهم گرمایت را
بوی گردنت را
ضربان بودنت را
و احساس یکی شدن با تو را
با خود نگاه دارم
قبل از اینکه آن ها هم ترکم کنند
که می دانم لاجرم فرا خواهد رسید
بنای این عالم بر کاسبیست
زمین و زمان در خرید و فروشند
اگر تنهایت نگذارند
نگاهت داشته اند تا روزی بفروشندت
اگر فروختنی نباشی به چه کارشان می آیی
یوسف را هم برای فروختن می خواستند
شنیده ای پیرزنی با کلافی آمد؟
و چه افتخاری هم به این داوطلبی می کرد
او هم خریدار افتخار بود
(نه یوسف)
با اینکه چنین آمد
زبان زد به عشق شد
بین مردم این شهر
اینها که کاسبانند
س م مرتضوی ۱۴۰۰/۱۱/۱۴