ویرگول
ورودثبت نام
Freak
Freakغیرعادی
Freak
Freak
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

ناخواسته

نت ها نواخته می‌شن و بندبند وجودم می‌لرزه.صدای ملایم سیم های گیتار توی گوشام اکو می‌شن. کم کم خودمو فراموش می‌کنم. مکان و زمانو از یاد می‌برم. صداها بلندتر می‌شن؛ و من توی اقیانوس اجساد افکارم غرق می‌شم.

افکارم گلومو فشار می‌دن. نفس کشیدنو برام سخت تر می‌کنن. ولی من هنوز سمجم. سمج توی نفس کشیدن.

استخونای ریز انگشتاشون و ردشون روی گلوم کبودتر می‌شه. خودشون هم قوی تر. کم کم تحلیل می‌رم. ذره ذره وجودم نابود می‌شه، ولی سقوطم خودخواسته‌ست.

من غرق می‌شم. غرق می‌شم که این غرق شدن از سر آگاهیه. نه حماقت. خودم خواستمش.

با هجوم آب متعفن توی گوشام آروم آروم صدای آب رو از یاد می‌برم. کر می‌شم. که این کر شدن خودخواسته‌ست.

همه چیز خودخواسته‌ست. زجر خودخواسته!

جریان گرم خون رو توی رگهام حس می‌کنم. رنج اگاهانه، چیزیه که بیشتر و بیشتر وجودم رو در خودش حل می‌کنه. اجساد بلند و لاغر افکارم انگار که بهشون روحی دمیده شده باشه، دست‌هامو گرفتن. نمی‌تونم برقصم. نمی‌تونم با سمفونی آرومی که ناشی از تجزیه شدنمه همراهی کنم. نمی‌تونم. ولی، این باعث نمی‌شه لب هام کش نیاد و ازش با لبخندم تشکر نکنم.

باعث نمی‌شه یادم بره خودم می‌خواستمش. همه‌ی ابن دردو. حتی خفه شدنم.

همه چیز دور سرم می‌چرخه. سرم گیج می‌ره. اقیانوش متلاطم‌تر از قبل می‌شه. نمی‌تونم سیاهی رو از نور تمیز بدم.

بوسه‌ی لب‌های سرد پوچی رو بر روی قفسه سینه‌ام احساس می‌کنم که آروم منو شبیه دایه‌ی عزیزتر از مادر توی بغلش جا میده، و برام لالایی می‌خونه. کلماتش توی سرم می‌پیچن. صداش محو می‌شه و کلمات بار معناییشونو از دست می‌دن. بیشتر و بیشتر توی بغلش فرو می‌رم تا باهاش یکی بشم.

شاید از اول تقدیرم همین بود.

توی پوچی حل می‌شم. ولی چشمام هنوزم اون دختربچه‌ایو می‌بینن که داشت با ذوق لباساشو نشون بقیه می‌داد. از دور نگاهش می‌کنم. دور و برشو اجساد افکارم گرفتن. دختربچه به یکیشون لبخند می‌زنه‌. می‌گه: 《لباسمو نگاه کن! رنگی رنگیه! خوشگل نیست؟》

ولی اجساد حرف نمی‌زنن. نگاهش نمی‌کنن. چشم هاشون خیلی وقته با خاکستر آتیش زیستنی که قبلا توی وجودم می‌سوخت پر شده.

دختر کوچولو ناراحت می‌شه. لپ‌هاش آویزون می‌شن. سعی می‌کنم برم کنارش. ولی کالبدی ندارم. وجودش تو یک لحظه هزاران تکه میشه. سعی می‌کنم بغلش کنم، ولی نمی‌تونم. فریاد می‌زنم. ولی صدام درنمیاد. دور و برمو نگاه می‌کنم. هیچکدوممون به راستی "وجود" نداریم. نه من و نه اون بچه‌ی خوش خیال!نامرئی بودن همیشه یکی از رویاهام بود ولی نمی‌دونستم چقدر می‌تونه پیش بره. الان می‌دونم‌. همیشه اونقدری پیش می‌ره که حتی خودت رو هم یادت نیاد.

خودت؟ همون بچه‌ای که پشت بغضی که قورت دادی خفه کردیش. همونی که از هم فروپاشید و تو نتونستی تیکه‌هاشو پیدا کنی، توی مرداب مغزت.

احساساتاورثینک
۲
۲
Freak
Freak
غیرعادی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید