Freak·۹ روز پیشسایهاونقدر ندیدیم، اونقدر ندیدیم که اشکهام بهت نشونم میدن. اونقدر چشمات رو روی وجودم بستی که حالا اگر هم بخوای چیزی نیست که منو بهت نشون بده.…
Freak·۵ ماه پیشناخواستهنت ها نواخته میشن و بندبند وجودم میلرزه.صدای ملایم سیم های گیتار توی گوشام اکو میشن. کم کم خودمو فراموش میکنم. مکان و زمانو از یاد میب…
Freak·۱ سال پیشغممورخ ۱۴۰۳/۸/۱۳ مادرم کنارم نشسته و پرتقال پوست میکند. از بوی پرتقال تهوع میگیرم. نمیدانم این تهوع از کی شروع شده ولی میدانم قبلا نبود.…