به نام خداوند بخشنده و مهربان
یک زمانی می رسه که آدم ها هر چی بدست آوردن رو می دن جاش آرامش می خرن که متاسفانه همین الان هم این و داریم در جامعه می بینم.
من کار راهسازی انجام می دادم . چهل و پنج روز میرفتم توی بیابون مشغول ساخت پل هایی بودم که در مسیر جاده بود و هفت روز می اومدم مرخصی ، پیش همسر و فرزندم،! پول خوبی بابت این کار دریافت می کردم و ماشین خیلی خوب و خونه ی خوب با تمام امکانات رفاهی و همچنین همسر و فرزند کوچیکم هم در رفاه کامل بودند .
بعد از چهل و پنج روز که به خونه می اومدم ، باید نبودم رو جبران می کردم و فقط و فقط با مسافرت رفتن و یکسری کادو و خرید کردن میشد جبرانش کرد.(همه راهها رو امتحان کردم)
تا اینکه یک شب که توی بیابون مجبور بودم بخوابم همین جور که به آسمون پر ستاره خیره شده بودم و تمام وجودم رو دلتنگی فرا گرفته بود، شروع کردم به مرور زندگیم در ماههای گذشته و یهویی خندم گرفت به این سبک زندگی...
آخه واقعا خنده هم داشت!!!
پول دربیاری و ببری بزاری جای سوراخ ها و خلأهای بوجود اومده تا بتونی ذره ای با آرامش زندگی کنی ، اما امکان پذیر نبود.
واضح تر بخوام بگم :
کار زیاد ، پول زیاد و آسایش زیاد = وقت کم برای خانواده و در نتیجه آرامش کمتر خودم و خانواده ام
به نظرم خنده دار می اومد...
مثل این می مونه که هر چی بیشتر کار کنی سوراخ بزرگتری ایجاد می کنی و به همون نسبت دستت پر تره برای پر کردن اون سوراخ خیلی بزرگ و خیلی خوش شانس باشی اون سوراخ رو کامل می پوشونی و حالا تو موندی و یک زمین صاف و تنها دلخوشی اینه که سوراخ رو پر کردی
تصمیم گرفتم
یک تصمیم سخت
که برم و کنار همسر و فرزندم به کاری که عاشقش بودم بپردازم تمام پس اندازش و خرج کردم و یک آتلیه عکاسی راه اندازی کردم که بتونم شب کنار خانوادم باشم در واقع یک کار کوچیک و کم درآمد جای کار خوب و پردرآمد اما در عوضش شب به شب کنار خانواده کوچیکم با آرامش می خوابیدم و دیگه قرار نبود روزها رو بشماریم که چه زمانی وقت رفتن فرا می رسد.
در واقع آرامش بیشتر داشتن در عوض دادن مقداری آسایش و رفاه
اما.....
خانواده کوچک من به اونجوری خرج کردن عادت کرده بود و از من انتظار اون زندگی و اون شکل خرج کردن و مسافرت های دو ماه یکبار آنچنانی رو داشت و اینبار یک مشکل بزرگتر هم فرا رسید به حضور من هم عادت کرده بودند و این یه جورایی نشد بود.
من لذت کنار خانواده بودن رو با تمام وجودم احساس می کردم ، اما..
کم کم من رو به اضافه آسایش قبلی می خواستند.
ومن محکوم شدم به اشتباه تصمیم گرفتن و عمل کردن (چند صباحی سختی می کشیدم ولی در عوضش یک عمر با آسایش زندگی می کنیم)
باز با خودم درگیر شدم و تصمیم گرفتم که آتلیه عکاسی که عشق من بود رو جمع کنم و برم سراغ راهسازی و همون سبک قدیم...
اما ...
همسرم و فرزندم به بودن من عادت کردن بودن و من هم طعم اون آرامش واقعی رو چشبثیده بودم ، اینبار کمبود من رو احساس می کردن و همین شد که دچار یک دوگانگی شدیم.
بالاخره پذیرفتیم که من دور از خونه برای مدتی کار کنم و پول بیشتری در بیارم جای مسافرت و تفریح ذخیره کنیم تا بتونیم در آینده با رفاه بیشتری زندگی به زندگی ادامه بدیم .
اما پر واضح بود که نمی شه
!$ و من زندگیم رو باختم $!
هدف از گفتن این سرنوشت این بود که هیچ چیزی در زندگی جای آرامش رو نمی گیره
خیلی ها آسایش رو با آرامش اشتباه می گیرن
هرگز نباید آرامش رو فدای آسایش کرد.
شاید با کمی آسایش بتونید با آرامش زندگی کنید
ولی هرگز بدون آرامش نمی تونید با آسایش زندگی کنید.
این تجربه زندگی من بود و امیدوارم که هیچ وقت آرامش تون رو فدای آسایش تون نکنید.
?❤️البته اینم بگم که به موقع فهمیدم و جبران کردم?❤️
حسین سکندری سیف الدینی
سحرگاه یک صبح تابستون از جنس شهریور در سال یکهزار و چهارصد هجری شمسی
در قرنطینه خانگی ویروس منحوس کرونا منتظر رسیدن دخترم که حدود یک ماه دیگه میاد?
❤️❤️❤️❤️