مهناز افشار
توی برف روی کاج ها
اونجایی که به مهدی پاکدل میگه: دیشب که با اون آقا رفته بودم کنسرت. حس هایی رو تجربه کردم که خیلی وقت بود تجربه نکرده بودم…
همهی حکایت من و سین بود توی این نوروزی که گذشت، پسر ۶۹یی که از همکار بودن به دوست تبدیل شد در ۷ روز … و تونست عمقی از از رابطه با من رو بسازه که علی تو این ۶ سال شبانه روز با من زندگی کردن نتونسته بسازه…
هنوز عجیبه برام که اصلا چرا من تونستم بهش اعتماد کنم، منی که به همکارای دخترم که سالها باهاشون کار میکنم اعتماد نمیکنم و در حد همکاری فضارو نگه میدارم، چرا تونستم جلوی این برهنه بشم و دونه دونه زخمهامو نشون بدم و حتی از خودکشی که بجز علی و تراپیستم کسی نمیدونه حرف زدم؟
کار تموم شد، تو اینستا همو فالو نداریم و اون اصلا اهل فضای مجازی نیست، خودش گفت بازم همو میبینیم ولی من نه دلیلی دارم که بهش زنگ بزنم نه بلدم که چطوری باید ادامه بدم … و از اینکه یه روزی مثلا بهش بگم بریم بیرون و اون واقعا کار داشته باشه و نتونه، و من ریجکت بشم واقعا میترسم…
ولی فقط میخوام بگم کسی که خودش تا ته ته ته بدبختی رو رفته، کسی که تا دم لحظه ی خودکشی رو رفته و بعد تصمیم گرفته که نه میخوام ادامه بدم از هر کس دیگه ای بهتر میتونه تو اینجور وقتا نجات دهنده باشه، بقیه ی حرفایی که این مدت شنیده بودم فقط بول شت بود …