از روان درمانی میام، زیر موضوع جلساتمون اینه که من کمک نمیگیرم و میخوام خودم تنهایی کارهامو انجام بدم، حتی گفتم تصورم از طلاق اینه که تا بعد از محضر به خانوادم نمیگم، خونه میگیرم میرم وسایلمو میچینم کارای طلاقو میکنم بعد که تموم شد میگم، امروز گفتم اینکه من کمک نمیگیرم درسته که یه بخشیش برای محافظت از اوناس ولی چرا اینطرفش رو هم نبینیم که اونجاهایی که من میخواستم آدما کمکم کنن نبودن و این تنها موندن توی من نهادینه شده. گفت ”نیاز به فرصت دوباره دارن” از اون به بعد همهاش دارم فرصت هایی که دادم مخصوصا به پدر مادرم رو مرور میکنم و میبینم که اونا تو فرصت هاشونم گند زدند و باز برمیگردم رو گزینهی خودکشی و فکر میکنم این کار بهتریه اینجوری دیگه بعدش فقط به نکیر و منکر جواب پس میدم نه به عره اوره شمسی کوره.
به دکترم میگفتم من حتی تو دوستام یک نفرم ندارم که به دروغ بگه میم میدونم خیلی سختی کشیدی میدونم خیلی پاره شدی تا این زندگی بشه زندگی و نشد، بیا بغلم، خیلی خستهای
جالبیش اینه این حدود یک ماه که صحبت طلاق مطرح شده همسرم نگاه میکنه نگاه میکنه نگاه میکنه نگاه میکنه نگاه میکنه نگاه میکنه نگاه میکنه …