یه مفهومی هست در روانشناسی به اسم انتقال، من در حد گوگل و چتجیپیتی بلدمش، که مراجع یک احساس یا خاطرهرو توی اتاق درمان انتقال میده به روانکاو و با اون تجربهاش میکنه، از اون خشمگین میشه، برای اون دلتنگ میشه، یا هر حس دیگه، من حدود ۲/۵ ساله که میرم روانکاوی یا همون تحلیلی یا روانپویشی یا نمیدونم اصلا، این دکترم با اونی که که گفته بود خودکشیت تمارضه فرق داره اون زوج درمانگرمون بود…
خلاصه، من تو خلوتم شروع کردم با این خانوم دکتر حرف زدن از صبح که بیدار میشدم براش تعریف میکردم، براش دلتنگ میشدم، خوابشو میدیدم، و از اونجایی که میدونستم این توی فرایند درمان طبیعیه خیلی سخت نگرفتم، توی جلسات به خودش هم گفتم.
اوج ماجرا وقتی بود که توی یک هفته فهمیدم مامانم سرطان داره و رفت توی اتاق عمل، همهی این داستان ریخت بیرون، و میگم من این موضوع رو بردم توی جلسات و روش کار کردیم.
هربار این انتقال فرق میکرد، یه بار در مورد مادرم بود، یه بار در مورد اکسم بود، یا در مورد هر کس که درگیری عاطفی باهاش داشته باشی.
امروز شنبه بود و شنبههای رواندرمانی، من اصولا گریه نمیکنم تو جلسات، همهاش خودمو میذارم جای تراپیست که براش سخته یه نفر بشینه جلوش اوهواوهو بزنه زیر گریه و اون مجبور باشه بشینه سرجاش، بخاطر همین هی آب میخورم ولی این سری دست گذاشت یه جایی که یهو پاشیدم…
شروع کردم بلند بلند گریه کردم، فقط بهش میگم اینکارو نکنید.. چشمامو بسته بودم و گریه میکردم… و اون سعی میکرد کمکم کنه حرف بزنم، من دستام مشت بود میزدم رو مبل، میزدم رو پام، میزدم تو سرم، و اون سعی میکرد کمکم کنه حرف بزنم تا بالخره حرف زدم…
زیر پوست همهی اون حرفا و احساس هایی که بهش میگم خودم بودم، دلم خودمو برای خودم میخواست. یکی رو مثل خودم. یکی که اینجوری برام ذوق کنه، اینجوری دوستم داشته باشه، اینجوری منو ببینه، اینجوری منو بخواد..
آخرش بهش گفتم فکر نکنم هیچکس مثل من تا حالا روتون کراش زده باشه :))))
و راستش دلم میخواست یکی مثل خودم روم کراش میزدم، من خودمو برای خودم ندارم..