از بعد جنگ یه هفتهرو که نرفتم، یه هفته با یه ربع تاخیر رفتم، هفته بعد گفتم نمیخوام بیام، این هفته پیام دادم چون تمرینم دقیقا اون ساعته نمیخوام بیام و گفت خب ساعت تراپی رو جا به جا میکنیم، و من پنج دیقه به جلسه زنگ زدم که حضوری نمیرسم آنلاین تشریف میارم! و اینجوری بودم که بخدا نمیخوام حرف بزنم!!!!
و خب اون منو میشناسه بعد ۴ سال، البته نه به اندازه خودم! و خب آخر جلسه باز قرار شد هفته دیگه حضور بهم رسانم، نمیدونم میدونه یا نه که دوباره دارم به محدودهی خودکشی نزدیک میشم یا نه، ولی خب در هر صورت فرمودند که هفته ی دیگه بیا و سعی کن حضوری بیای…
و من دلم نمیخواد… دلم گم شدن میخواد… دلم مردن میخواد… دلم اونایی رو میخواد که نمیشه داشته شون…