نگاش میکنم، نشسته رو مبل با ذوق داره آماده میشه بره باشگاه، چقد جون کندم راضی بشه ورزش کنه، راضی بشه ورزش کردن روی کم کردن استرسش و کم شدن استرس توی رابطه مون تاثیر داره، ۶ سال حرف زدم، براش باشگاه پیدا کردم، قیمت گرفتم، شماره مربی رو بهش دادم، ولی نرفت… الان داره میره.. مثل یه پسر بچه ذوق داره و داره اماده میشه و داره تعریف میکنه از پیشرفت کردنش توی ورزش…
من؟ نگاهمو ازش میدزدم، یادم میارم قراره دل بکنم، یادم میاره این پسر بچه اندازه ی مرد زندگی بودن نیست، نمیشه، نتونست/نخواست … سخته… یه جا قبلا خونده بودم دل کندن که بلد نباشی باید جون بکنی، و من سعی میکنم با خودم مهربون باشم، ببینم سختی راهم رو، حق بدم برای این دردی که قراره تجربه کنم، ولی نخوام که به دردی که توش هستم عادت کنم.. فقط چون این پسر بچه رو دارم خوشحال میکنم…
من توی ۳۲ سالگی خودم میتونستم مادر باشم، اگر این مرد میخواست شوهر باشه… ولی نخواست…
و من خستم… ولی نمیخوام بخوابم میخوام بیدار شم… ۶ سال خواب بودم…