
همه چیز از پروژه «آخرین بلیت» شروع شد. فیلمبرداری سنگینی داشتیم؛ ۴۵ روز فشرده، اکثراً لوکیشنهای خارج از شهر، از سپیدهدم تا پاسی از شب. یک ماه اول، اضافهوزنم از ۸ کیلو به ۱۲ کیلو رسید. صبحانه از کنار صحنه، ناهارهای حاضری، شامهای دیروقت و البته آن قهوههای پیدرپی که تنها سوخت بدنم شده بودند.
بازیگر نقش اول فیلمم، مهران، مرد چهل و چند سالهای بود که بدن فوقالعادهای داشت. در میانه فیلمبرداری، وقتی دید من با نفسنفس از پلههای لوکیشن بالا میروم، کنارم آمد:
«استاد، این رژیم کتوژنیک معجزه کرده برام. دو ماهه ۱۵ کیلو کم کردم. باید امتحانش کنی، برای انرژی پشت صحنه هم عالیه.»
من هم مثل یک شخصیت سادهلوح در فیلمهای دهه شصت، با اشتیاق پذیرفتم. چربی زیاد، پروتئین متوسط، کربوهیدرات در حد صفر. چطور ممکن بود جواب ندهد؟
هفته اول، بدنم در شوک بود. سردرد، بیحالی، و تمرکزی که مدام از دست میرفت. وسط یک برداشت حساس از یک سکانس احساسی، جلوی چشمهایم سیاهی رفت. دستیار کارگردان فکر کرد میخواهم زاویه دوربین را چک کنم، اما من داشتم سقوط میکردم.
هفته دوم، بدنم از کتوز خارج شد و من هم از رژیم کتوژنیک.
فیلم تمام شد، اما جنگ من با تناسب اندام نه. مدیر تولیدم، سارا، که همیشه انرژی فوقالعادهای داشت، رژیم گیاهخواری متناوب را پیشنهاد داد.
«من سه روز در هفته فقط گیاهی میخورم. باورت نمیشه چقدر سبک و پرانرژی میشی.»
مثل یک فیلمنامه جدید، با اشتیاق شروع کردم. سالادهای حجیم، اسموتیهای سبز، آجیل، دانهها. اما برخلاف سارا، من بعد از هر وعده گیاهی احساس نفخ و ناراحتی معده داشتم. تمرکزم در جلسات پیشتولید فیلم بعدی به هم میریخت. یک هفته دوام آوردم.
بعد نوبت به رژیم روزهداری متناوب فیلمبردارم رسید که میگفت هشت ساعت غذا، شانزده ساعت گرسنگی. نتیجه؟ من در آن شانزده ساعت تبدیل میشدم به کارگردانی بداخلاق که هیچکس دوست نداشت نزدیکش شود.
رژیم پروتئین بالای بدلکار فیلم؟ یبوست و کسالت. رژیم پالئوی طراح صحنه؟ هزینه سرسامآور و وقتگیر. رژیم کمکالری دستیار برنامهریزی؟ گرسنگی مدام و عدم تمرکز.
درست مثل وقتی که تدوینگرم نسخه اولیه فیلم را نشانم میدهد و میگویم «این من نیست»، با تمام این رژیمها حس میکردم «این بدن من نیست» که اینطور واکنش میدهد.
یک روز، در میانه پیشتولید فیلم جدیدم، دوستی پیشنهاد داد آزمایش حساسیت غذایی بدهم. نتایج، مثل فیلمنامهای که ناگهان همهچیز را روشن میکند، شگفتزدهام کرد. من به لبنیات و گلوتن حساسیت داشتم! رژیمهای قبلی من پر بودند از پنیر، ماست، نان و پاستا.
شروع کردم به ساختن رژیم خودم: صبحانه با تخممرغ و سبزیجات، ناهار با پروتئین و سالاد، شام سبک با سوپ یا خوراک بدون گلوتن. وعدههای کوچک در طول روز. آب فراوان.
مثل یک نمای بلند که بالاخره درست از آب درمیآید، بدنم جواب داد. انرژیام برگشت. تمرکزم بهتر شد. در پشت صحنه، دیگر نیازی به نشستن مکرر نداشتم.
حالا، وقتی در صحنه فیلمبرداری میبینم بازیگران و عوامل، هر کدام غذای متفاوتی میخورند، لبخند میزنم. یکی با کیک پروتئینی، دیگری با موز، آن یکی با آجیل. بدنهایشان مثل شخصیتهای یک فیلم است، هر کدام انگیزه و نیاز خودشان را دارند.
من در فیلمهایم همیشه به دنبال اصالت شخصیتها هستم، حالا میفهمم بدن من هم یک شخصیت اصیل است با نیازهای منحصربهفردش. درست مثل یک کارگردانی خوب، باید به صدایش گوش کنم، نه اینکه فقط از روی فیلمنامه دیگران هدایتش کنم.
این روزها، وقتی کسی رژیم جدیدی را تعریف میکند، دیگر مشتاقانه نمیپذیرم. میگویم: «چه جالب! برای تو عالی بوده. اما میدونی چیه؟ هر بدن، یه فیلم متفاوته. و من کارگردان بدن خودم هستم.»
اگر الان از من بپرسند بزرگترین درس زندگیام چیست، جواب میدهم: درست مثل سینما که هیچ فیلمی شبیه فیلم دیگر نیست، هیچ بدنی هم شبیه بدن دیگر نیست. اگر میخواهی سلامت باشی، باید کارگردان بدن خودت باشی، نه بازیگر فیلم دیگران.
و حالا که تست ژنتیک مای اسمارت ژن را دیدهام، میفهمم که چرا اینقدر آزمون و خطا کردم. ژنهای من مثل فیلمنامهای هستند که سالها از خواندنش غافل بودم. کاش زودتر اینها را میدانستم.