
«پراید نقرهای که هیچ وقت جا نزد… فقط سکوت کرد»
پاییز ۱۳۸۷ بود؛ همان پاییزی که باد، برگهای زرد چنار را مثل کاغذ های مچاله شده ی دنیا دور سر آدم میچرخاند. من، دانشآموزی کلاس سومی، بعد از تعطیل شدن پشتِ درِ مدرسه ایستاده بودم و هرچقدر بخارِ نفسم در هوا مینشست، دلواپسیام بیشتر میشد.
طبق برنامه باید بابا با پراید صبای نقرهای اش میآمد؛ پرایدی که همیشه قبل از روشن شدن کمی ناز میکرد، درِ رانندهاش با یک صدای «تَق» مخصوص باز میشد و تنها نواری که به رسم وفاداری میخواند، صدای استاد شجریان بود. ماشینی که انگار روح داشت؛ روحی زودرنجتر از همهی ما.
ده دقیقه گذشت، بعد بیست دقیقه با دیدن هر پرایدی که از نبش خیابان پیدا میشد، قلبم گرم میگرفت و با محو شدنش دوباره سرد میشد. باد سرد از لای یقهام بالا میرفت و بیاختیار فکر کردم: « این ماشین حتما بازم قهر کرده…»
غروب آرام آرام به ارغوانی غلیظی میرسید که ناگهان از دور، پرایدی نقرهای ظاهر شد؛ اما این یکی چیزی در نگاهش فرق داشت. آنقدر آرام میآمد که انگار موتورش را باد میچرخاند، نه بنزین. چراغ جلو مشکل داشت و گه گاهی سو سو میزد. از سر اگزوزش هم دود سردی بالا میرفت؛ مثل آه جانسوزی که نمیخواهد کسی بشنود.
ماشین روبهرویم ایستاد. در را که باز کردم، با همان صدای «تَق» همیشگی مواجه شدم اما؛ اینبار خستهتر، کمرنگتر… انگار خودش هم روز سختی را پشتسر گذاشته بود.
نشستم. بابا با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش روی مچ پایش بود. سعی میکرد عادی باشد؛ اما صورت جمعشدهاش خبر از چیز دیگری می داد.
پرسیدم:
«بابا… چرا دیر کردی؟»
لبخند زد؛ همان لبخندی که همیشه شبیه سایهی خستگی روی صورتش میافتاد، اما دلش نمیخواست کسی آن را ببیند.
آرام گفت:
«هیچی… موقع سوار شدن پام پیچ خورد. خواستم به مدیر مدرسه زنگ بزنم اما گوشیِ دکمهای شارژ نداشت. گفتم تو پشتِ در نمونی… همینجوری راه افتادم بیام.»
جملهاش کوتاه بود، اما پشتش دنیایی از درد و سکوت بود. تصور کردم در هر کلاچ گرفتن، تیزیِ درد چطور مثل یک سوزنِ یخزده از پایش بالا میرفته… و او باز هم با این حال آمده بود.
بخاری که روشن شد، بوی موکت نمزده و داشبورد ترکخورده فضا را پر کرد. شیشه بخار گرفت. با انگشت روی شیشه خطی کشیدم و بیرون را نگاه کردم. بابا اما فقط به جاده خیره بود؛ بیهیچ نالهای، بیهیچ درد داشتَنی! آری انگار که در سکوت، آدم صدای عشق را بهتر میشنود.
وقتی رسیدیم خانه، تازه فهمیدم پایش آن قدر ورم کرده که حتی راه رفتن هم برایش سخت بود. اما با همان پا، با همان ماشین نیمهجان، آمده بود که من تنها نمانم.
سالها بعد پراید فروخته شد. بابا هم رانندگی را کنار گذاشت. با این حال، هر وقت برگها زیر پا صدا میدهند، هر وقت غروبها رنگ ارغوانی میگیرند، آن تصویر در ذهنم زنده میشود:
پرایدی خسته که آرام نزدیک میشود…
پدری که با پای پیچخورده، قهرِ ماشین را تاب میآورد، اما قهرِ دنیا را نه…
آن روز فهمیدم بعضی آدمها «دوستت دارم» را نمیگویند؛
فقط با دردی که پنهان میکنند و سکوتی که میشکنند، خودشان را به تو میرسانند.