ممکن است عنوان کتاب برای شما هم کمی رازآلود باشد. شاید برایتان این سوالها پیش بیاید:
یعنی ما چه دروغهایی به خودمان میگوییم؟ اصلا چرا باید به خودمان دروغ بگوییم؟ چه کسی گفته که ما به خودمان دروغ میگوییم؟
جان فردریکسون به عنوان یک رواندرمانگر، با موردهای متعددی مواجه شده که او را به عنوان کتابش، یعنی دروغهایی که به خودمان میگوییم، رساندهاست. او در این کتاب موارد مختلفی در رواندرمانگری خودش را بیان کرده و توضیح دادهاست که چطور مشکل این افراد ناشی از یک دروغ بوده که به خودشان گفتهاند.
دروغی که آدمها به خودشان میگویند جنس متفاوتی از دروغی دارد که به بقیه میگویند. خیلی اوقات حتی خودشان هم متوجه نمیشوند که دارند واقعیت را با دروغ تخریب میکنند.
«برای نپذیرفتن زندگی درونی و زندگی بیرونیمان مجبوریم دروغ بگوییم. اما این دروغ، متفاوت، فراگیر و حتی برای ما نامرئی است: این یک دفاع است. همانطور که دونالد ملتزر روانکاو گفته است، دفاعها دروغهاییاند که برای دوری از درد به خودمان میگوییم.»
در واقع این دفاعها، نوعی سرپوش بر واقعیت موجودی هستند که ما دوست نداریم باشند، ولی هستند. خیلی اوقات ما به جای زیستن با واقعیت، با آرزوی خودمان زندگی میکنیم و تمام مدت از مشکلاتی که عدم تطابق این دو به بار میآورند شکایت میکنیم. مثال رایج این موضوع، در ازدواج است. خیلی اوقات ما میخواهیم که کسی که با او ازدواج کردهایم، رفتارها و ویژگیهایی را داشته باشد که ما دوست داریم. راجع به اینکه تغییر دادن افراد محال است و اگر کسی بخواهد اینکار را بکند، از همان ابتدا شکستخورده محسوب میشود، شنیدهایم. اما این حرف برای زمانی است که فرد به طور خودآگاه این کار را انجام دهد. مثلا بگوید «وقتی ازدواج کنیم درست میشود». ولی فردریکسون به مراحل عمیقی در ذهن ما میرود که حتی خودمان هم از آن بیخبریم.
«وقتی چیزهایی مانند این میگوییم، «اگه زودتر بیدار میشدی شادتر بودی»، منظور واقعی ما این است که «اگر تو خودت نبودی و به کسی تبدیل میشدی که من به جای تو میخوام، من شادتر بودم!» جفت ما به جای توقعمان پیوسته سروکلهاش پیدا میشود. آن وقت ما غر میزنیم، مینالیم و گلایه میکنیم، در عین حال دنبال کتابها و مقالههایی میگردیم که به ما بگویند چگونه در زندگی زناشویی بحث کنیم. اگر که -به شما بگویم- داریم با واقعیت میجنگیم چه؟ آیا این جنگ باعث خواهد شد که همسر خیالیام پدیدار و همسر واقعیام ناپدید شود؟»
این یکی از ملموسترین مثالها برای بیان چگونه دروغ گفتن به خودمان است. اما این مسئله در کل زندگی و در ارتباط با همه افراد وجود دارد. نویسنده در کل کتاب میخواهد به طرق مختلف این را بیان کند که باید حقیقت افراد را دید و با آن زندگی کرد. هیچ کس قرار نیست مجبور باشد با افرادی که رفتار آنها را نمیپسندد ارتباطش را حفظ کند، اما در صورتی که به هر دلیلی این ارتباط وجود دارد، اینکه مدام بخواهیم ویژگیهای مطلوب خودمان را، هرچند منطقی و درست باشد، به شخص مقابل غالب کنیم، نوعی تنبیه خود و عامل مشکلآفرین است که ممکن است تا سالها طول بکشد.
«تا وقتی به تصوراتمان عشق بورزیم، هرگز از شگفتی دیدار با کسی که در پس آنها پنهان است، لذت نخواهیم برد.»
در طول مثالهای زیادی که زده میشود، به طور کامل متوجه میشوید که چقدر از این دروغها ممکن است در قسمتهای مختلف زندگی به خودمان گفته باشیم. گاهی اوقات درد را به تقصیر دیگری میاندازیم و آنها را به خاطر رفتار ناشایستشان ملامت میکنیم، در صورتی که قبلا خود را درگیر موهومات و تصوراتی کردهایم که مانند پردهای در برابر چشمانمان قرار گرفتهاند.
اگر رواندرمانگر باشید و قصد یادگیری از تجربههای یک همکار را داشته باشید این کتاب بسیار جالب توجه است، اگر نه، این کتاب دیدی واقعبینانه را در اختیارتان قرار میدهد که رواندرمانی حرفهای را تا حدی بشناسید و بتوانید یک متخصص را از یک دکتر الکی تشخیص دهید. ضمن اینکه کمکتان میکند دفعه بعدی که خواستید به خودتان دروغ بگویید، این کار را نکنید.
راستی اگر دوست دارید، شما هم به چالش کتابخوانی طاقچه بپیوندید و از تجربه خودتان در مورد کتابهای مختلف بگویید.