سمیرا جورابچیان
سمیرا جورابچیان
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

معرفی کتاب «نوروز آقای اسدی»

وقتی به این کتاب فکر می‌کنم اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد، دایره وسیع لغات محمد کلباسی است. لغاتی که کمتر یا اصلاً این روزها شنیده نمی‌شوند. دامنه بلند واژگان نویسنده یک طرف، مهارت او در استفاده متعادل از آنها هم در طرفی دیگر، باعث شده متن داستانها غیرقابل هضم نشود. به طوری که اگر معنای بعضی از آنها را ندانید، در کلِ متن درکش میکنید و در داستان باقی می‌مانید.

این کتاب شامل 6 داستان کوتاه است و فضای آنها، فضای زندگی بیشتر پدربزرگ‌ مادربزرگ‌های امروز است. زمانی که فلک کردن دانش‌آموزان، به آدم حساب نیاوردن دختران، تلفن به عنوان جدیدترین تکنولوژی در دسترس در محله، جوی آب وسط کوچه و خانه های قدیمی و امثال آن وجود داشته است. در هیچ کدام از این 6 داستان قرار نیست واقعا راجع به «نوروز آقای اسدی» چیزی بخوانید و یا حتی با خود آقای اسدی آشنا شوید. برای من هم همین سوال است که چرا نویسنده چنین نامی برای این کتاب برگزیده است.

اگر به توصیفهای دقیق با زبان زیبا و ادبی علاقه دارید، از خواندن این کتاب بسیار لذت خواهید برد. در این کتاب صحنه‌ها به دقت و گاهی شاعرانه، توصیف می‍شوند و شما به راحتی میتوانید فضای رویداد داستان را تصور کنید. از دید من بیشتر داستانها صرف توضیح و توصیف فضای و حس و حال اشخاص شده است. مثلا در جایی از داستان کوتاه پرترهیه توصیف ساده میخوانید:

در آن بعدازظهر پاییزی میدان و پیاده‌رو حاشیه شهر شاهد ازدحام بیهوده‌ای بود. دست‌فروش‌ها جنس‌های بنجل خود را برسنگفرش پیاده‌رو چیده بودند و فریاد می‌کردند. سوزی از بالای میدان کلیسا را دو می‌زد و پایین می‌آمد و برگ‌های خشک چروکیده را از شاخه‌های عریان درخت‌های پارک ملی جدا می‌کرد. کشیش‌های جوان با لباده سیاه دراز، که تا زیرگلو بسته شده بود، از میان جمعیت می‌گذشتند و گاه برای پرسیده قیمت اجناس رو به فروشنده‌ای خم می‌شدند و تندتند به فرانسه حرف می‌زدند، بی‌آنکه بدانند فروشنده حرفهای آنها را درست فهمیده‌است یا نه.

اما در ابتدای اولین داستان کوتاه، نویسنده مفاهیم انتزاعی و واقعیت را در هم می‌آمیزد:

من مرگ را میشناسم، مرگ را، وقتی گیاه چسب بر دیوار خانه‌ای در این بن‌بست می‌میرد. بر تنه خشک دیوار، مرگ که می‌رسد، گیاه چسب خاک می‌شود و برگ‌هایش سبک با باد می‌رود. باد سرخ آن بالا چرخ میزند و از تنه مرده گیاه دود برمی‌خیزد.

مرگ حضوری است صریح و قاطع بر نبض دیواری ته کوچه بن‎بست. باریکه جوی سیمانی در طول کوچه خشکیده و جیوه گرماسنج در لوله باریک شیشه‌ای سیاه می‌زند و بی‌حرکت.

و قسمتی از داستان کوتاه چهارم، وی به بیان حال درونی شخصیت اصلی داستان میپرازد که پر از تشبیه است و به زیبایی و قوت حس را انتقال میدهد:

« ضربه نبود... ضربه‌ای مثل چکش که محکم و مستقیم به فرق کسی بکوبند، از بالا. چیزی بود عین نوک خنجر، تیز تیز، که تمام تیغه فرو رفت... رفت... نه یک بند انگشت که همین دم‌ودولا بایستد. رفت پایین و رگ و ریشه مرا جرواجر کرد. بخاری که از دیگ جوشان بر آتش برمیخاست آنقدر غلیظ بود که دیگر نه دیگ پیدا بود، نه سه‌پایه و نه آتش و نه آن انبربه‌دست که آتش را هی تیز می‌کرد، تا آنچه در دیگ است یک‌سره ذوب شود و بخار... دیدم الآن است که آن مایع قیرمانند سیاه، که میجوشید و بویی نه معمول و مجرب که عجایب در هوا می‌دواند، سر برود و پوستم را یک‌جا مثل پوست برادرها در شیراز غلفتی بکند. نه پوست که همیشه رگ‌وریشه را عینا ببرد و بدن را همان‌طور گوشتابه کند... از جا پریدم و مثل تیر تخش، از خانه بیرون زدم. مثل آن‌وقتها کسی صدام نکرد. حتی عمه خدابیامرز... احدی پشت سرم نیامد، اسمم را نگفت. صبحی بود که صبحی مثل آن دیگر نیست، به طعم زهر هلاهل، مرگ‌آور مثل شوکران و به رنگ مات زعفران خاکسترگرفته. صبح خزان که آسمان و درختش، گلبرگهای ماتم را بر سر من ریخته بود... »

اما اگر بیشتر به پیش رفتن داستان و اتفاقات مختلف که سیری را پیش می‌برند علاقه‌مندید، احتمال دارد از عدم وجود این موضوع دلزده شوید و گاهی حوصله‌تان سر برود.

از آنجایی که این کتاب برنده جایزه مهرگان ادب شده و جزو آثار برگزیده داستان معاصر ایران است، پیشنهاد میکنم بخوانیدش.

داستان کوتاهچالش کتابخوانی طاقچهمعرفی کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید