نورا از جایی که چندلحظه پیش مشغول بازی بود جلوتر آمده بود. تا جایی که میتوانست به سمت آخرین جایی که مرا دیده بود و بعد صدای سرفه هایم را میشنید پیش آمده بود. دستش را به مبل فته و واقعا با چهره ای نگران به داخل آشپزخانه چشم دوخته بود و صدا میکرد. باورم نمیشد با 9 ماه سن اینقدر با احساس باشد. مگر در این سن میفهمید؟! بله، میفهمید. کردن. لبخندم محو شد، سرفه کنان برگشتم سمت سینک تا لیوانی بردارم و آب بخورم. سرفه خاصی نبود، میشد تحملش کنم و بشقاب میوه ای که دستم بود را هم بشورم. همین کار را هم کردم و بعد در حد یکی دو قلپ، لیوان را آب کردم و شروع کردم به نوشیدن. در حین این کارها میشنیدم سحر، خواهرم، مدام میگوید ااا چه نگران شد!! و مادرم با تعجب تایید میکند. اول جدی نگرفتم. اما وقتی آب را خوردم و مادرم گفت، سمیرا ببین! برگشتم و با یکی از زیباترین صحنه های زندگیم روبرو شدم.
نورا از جایی که چندلحظه پیش مشغول بازی بود جلوتر آمده بود. تا جایی که میتوانست به سمت آخرین جایی که مرا دیده بود و بعد صدای سرفه هایم را میشنید پیش آمده بود. دستش را به مبل گرفته و واقعا با چهره ای نگران به داخل آشپزخانه چشم دوخته بود و صدا میکرد. باورم نمیشد با 9 ماه سن اینقدر با احساس باشد. مگر در این سن میفهمید؟! بله، میفهمید.
با لبخندی سرشار از ذوق و غرق در خوشبختی با او صحبت کردم. بیرون رفتم و با تمام وجود در آغوش کشیدمش. در دلم از خدا تشکر کردم که فرزندی به این مهربانی به من داده!
از بغلم پایین آمد و رفت سمت اسباببازی هایش، خیالش راحت شده بود.
با خودم فکر کردم کاش بتوانم همیشه نسبت به دخترم بیتوقع باشم تا وقتی محبت کرد، پس ذهنم این نباشد که وظیفهشه! اگر پس ذهنم خالی باشد، قلبم سرشار از عشق خواهد شد.