احتمالاً سال ۱۳۶۶، روستای خانقاه بفراجرد، از توابع شهرستان خلخال، استان اردبیلهوا آفتابی بود، اما زمین هنوز از برفهای زمستانی سفیدپوش بود. حدود نیم متر برف همهجا را پوشانده بود و خورشید روی سطح آن برق میزد. من و البرز، مثل همیشه، بیرون از خانه مشغول بازی بودیم.البرز همیشه در پرتاب سنگ مهارت داشت. او میتوانست سنگها را با دقت و قدرتی که از من خیلی بیشتر بود، پرتاب کند. اما آن روز، ایدهای تازه به ذهنش رسید."ببین فریبرز! این بار میخوام سنگ رو اینقدر بالا بندازم که دیگه نبینیمش!"با هیجان به او نگاه کردم. سنگی را از روی زمین برداشت، کمی در دستش چرخاند، عقب رفت و با تمام قدرتش آن را به سمت آسمان پرتاب کرد.سنگ چرخید، اوج گرفت و کمکم از دید ما خارج شد.ما هر دو به آسمان خیره شده بودیم. انگار سنگ ناپدید شده بود!البرز که همیشه حواسش به من بود، گفت: "بیا برویم آن طرف، شاید جای خطرناکی بیفتد." و مرا ده متر آنسوتر برد.چند لحظهای گذشت. دیگر تقریباً فراموش کرده بودم که اصلاً سنگی در آسمان بود. اما ناگهان..."تق!"درست روی سرم فرود آمد!دردی تیز و ناگهانی! با تعجب و وحشت دستم را روی سرم گذاشتم و وقتی دستم را برداشتم، خون روی انگشتانم بود!البرز با چشمانی گشاد شده به من نگاه کرد. خودش هم باورش نمیشد که این اتفاق افتاده است! نمیدانست بخندد، وحشت کند یا دنبال کمک برود. اما وقتی دید خون از سرم جاری شده، ترس در نگاهش نشست."وای فریبرز! من که نمیخواستم اینجوری بشه!"دیگر بازی برایمان مهم نبود. فقط باید زودتر سراغ مادر میرفتیم!
پایان