ای عزیزان دل، بشنوید قصهای را که امشب برایتان میگویم. خوابی دیدم چنان شگرف که گویا خود خداوندگار عالمیان خواست مرا از عجایب زمانهای دور خبر دهد. چون از خواب برخاستم، قلبم در شگفتی میتپید و زبانم در وصف آنچه دیدم، قاصر بود. لیک، دانستم که باید آنچه بر من گذشت، برای شما بازگویم، هرچند که بر استهزای شما واقفم.
دیدم که در آیندهای بس دور، عالمی هست که در آن مردم برای گذران زندگی، دیگر نیازی به درهم و دینار ندارند. در خانههایشان، جعبههایی بود عجیب، که گفتند نامش «جعبه پرداخت مستقیم» است. این جعبه، بی آنکه کسی به آن دستی رساند، کارها میکرد و بدهیها میپرداخت.
چون این رؤیا را بازگو کردم، کریم، که همیشه با طعنه سخن میگوید، خندید و گفت: «یعنی چه، جعبهای که خود به خود پول دهد؟ پس دیگر به چه کار آییم؟ شاید هم جعبهات برایمان کار کند و نان در تنور گذارد؟»
گفتم: «ای کریم! این جعبه نه سکه میدهد، نه نان میپزد، لیکن قادر است حسابی باز کند و زر را از آنجا به هر کجا فرستد. مثلاً اگر ماه به نیمه رسد و اجارهخانهات سرآید، این جعبه به صاحبخانه بگوید که زر تو پرداخته شد، بیآنکه تو از خانه بیرون آیی!»
نصرالله که همیشه بدگمان است، گفت: «زر را از کجا میآورد؟ از هوا؟»
گفتم: «ای نصرالله! زر در صندوقی است که مردم آن را به این جعبه میسپارند. جعبه نیز نگهبان زر است و در هنگام حاجت، زر را به هرکه باید، میدهد.»
عباس، که مردی شکاک است، لبخندی زد و گفت: «بسیار خوب! اگر این جعبه همه کارها کند، مردم دیگر چه کنند؟ شاید بنشینند و چای بنوشند و با جعبهها سخن گویند!»
گفتم: «ای عباس! نمیدانی که زندگی در آن زمان چنان آسان شده که مردم وقتشان را صرف علم و هنر کنند، نه دلهره از پرداخت قبضها و اقساط. این جعبه، خدمتگزار مردم است، نه آقا و سرورشان.»
آنها خندیدند و من دانستم که عقلشان هنوز یارای درک این عجایب نیست. لیک در دل گفتم: «باشد که روزی این آینده برسد و آنگاه شما به یاد آورید که این بنده در سال ۱۲۱۵، خواب این معجزه را دید و از آن گفت.»