مدتی پیش در شرکتی استخدام شدم در روز مصاحبه همه چی عالی به نظر میرسید، فضای باکلاس، مرتب و افرادی مبادی آداب؛ صبح ها چند دقیقه زودتر از خواب بیدار میشدم به معنای واقعی کلمه حال خوبی داشتم این خوشحالی مدتی ادامه داشت تا این که یک روز متوجه صحبت هایی شدم که برایم تازگی داشت، حرف هایی با رنگ و بوی عجیب، چند نفر از همکاران پشت سر یکی از غایبین مشغول حرف زدن بودند که اصلا زیبا به نظر نمیرسید، از همان حرف ها میشد بوی جنگ و دعوا را به خوبی حس کرد؛ چند روز بعد پیش بینیم درست از آب درآمد ... دعوایی میان دو همکار که ظاهراً بی ارتباط با صحبت های مذکور نبود. این روند کلی سازمانی بود که در آن کار میکردم و باید با آن خو میگرفتم، چیزهایی مثل: زیرآب زدن، غیبت کردن، توهین کردن، تنش، تعارض، تعارض، تعارض ... و درنهایت دعوا.
من تازه وارد شرکت شده بودم و درک درستی نسبت به شرایط نداشتم، باکسی کاری نداشتم و سعی میکردم کارها به عالی ترین نحو ممکن انجام شود، همه چی خوب و خوش بود تا این که یک روز ظهر مدیر عامل طبق روال همیشگی وارد دفتر شد،( اصولا زودتر از ساعت یازده در دفتر حاضر نمیشد) صدام کرد تا با هم صحبت کنیم در جلسه متوجه موضوعی عمیقاً دردناک شدم، اینکه منبع اصلی این تنش ها مدیر عامل محترمیه که رو به روی من نشسته.
ضعف مدیریت یا هرچه که بود، بیشتر شبیه کمبودهای شخصیتی بود که از عمق وجودش راهی به بیرون باز کرده بود، با عباراتی مثل اینکه: همه چی خوبه؟؟؟ پرسنل چی میگن؟؟؟ چه کسی کار نمیکنه؟؟؟
اینجا بود که فهمیدم وارد چه جهنمی سوزانی شدم ... تمام تلاشم رو کردم تا از زیر سؤالات فرار کنم حتی بحث رو به سمتی دیگر بکشم اما انتهای هر صحبتی بازهم همان سؤالات تکرار میشد ... بعد از 30 دقیقه با سر پایین انداخته از اتاق جلسه خارج شدم؛ حس متهمی رو داشتم بعد از یه بازجویی طولانی ... درد داشتم، درد یه آدم که نیم ساعت تموم گوشه رینگ مشت خورده، به هیچ سؤالی پاسخ نداده بودم.
چند روزی فکرم درگیر بود، سؤالات زیادی داشتم یکی از این سؤالات که روحم را میخراشید این بود (همکارانم در مواجهه با این سوالات چه پاسخ هایی میدهند؟) قطعا دفعه دومی که در چنین جلسه ای حاضر شوم بازم میتونم از جواب دادن طفره برم یا اینکه نه؟ قصور، کرده و نکرده ای از همکارانم را از قلم نمی اندازم ...
همکارانم پشت درهای چنین جلساتی چه میگویند؟؟؟
اصلا چرا باید چنین سوالاتی از من پرسیده شود؟؟؟
نمی دانستم ... و کاش هیچ وقت نمی دانستم.
چند هفته بعد همینطور که مسیر همیشگی تا سرویس بهداشتی را خرامان خرامان طی میکردم صدایی به گوشم خورد؛ در یکی از اتاق ها، مدیر با کلاماتی که قطعاً به کام هیچ مستمعی خوش نیست یکی از همکاران را چنان عتاب و خطاب میکرد که حدس زدم احتمالاً همکارم دست کج بوده یا خطای مشابهی کرده؛ چند دقیقه بعد که صحبت های مدیر به پایان رسید از صحبت های جسته گریخته به اصل موضوع پی بردم؛ (چرا از من اجازه نگرفتی؟) موضوع این بود... مدیر میخواست، مدیر باشد.
جان مکسول (نویسنده ای در حوزه مدیریت) برای دنیای مدیریت پنج پله متصور است، اولین و پایین ترین مرتبه، این است که دیگران از شما اطاعت میکنند چون، شما اسماً مدیر هستید و قدرت دارید.
مدیر ما برای کسب چنین پله ای میجنگید ... عجیب هم نبود باید هم میجنگید، بدون هیچ تناسبی درجایگاهی نشسته بود که نباید، خیلی ساده ...
برای نشستن در این جایگاه حساس فرد باید حداقل ویژگی هایی رو داشته باشه مثل: فروتنی و تواضع، هوش ریاضی، هوش هیجانی و ... البته مدیر ما جدای از نداشتن این ها، ویژگی های دیگری داشت که به عدم تناسبش می افزود ... خودپسندی و دخالت در کار افراد که گاهی اوقات با تکانه های عصبی همراه میشد.
ولی از حق نگذریم حرف ها و قول های زیبایی به همه میداد ولی فقط در حد حرف.
از نظر مدیر کار مالی خیلی ساده و فقط یه جمع و تفریق معمولی بود که هیچ بهایی به آن نمیداد. ولی آنقدر اعداد و ارقام در هم پیچیده بودند که برای فهمشان یکی دو ماهی زمان لازم بود، پس اگر میخواست هم نمیتوانست به کار ما حسابدار ها ورود پیدا کند، پس از این بابت خیالم راحت بود؛ تا اینکه یک روز صبح تلفنم زنگ خورد شماره ناشناس بود، جواب دادم صدای خواب آلود مدیر به گوش میرسید با کلمات که از اعماق چاه خارج میشد جملاتی ادا کرد تحت این مضمون: چرا میز کارت انقدر شلوغه؟؟؟ چرا میزت رو مرتب نکردی؟؟؟
نگاهم به دوربینی دوخته شد که روی سقف به من زل زده بود ... زبانم بند آمد ... تلفن قطع شد. ظهر همان روز بوی تند عطرش دفتر رو پر کرد ... همکارانی که تا یک دقیقه پیش دستور پخت غذا از هم میگرفتند، مثل بچه های مدرسه بی وقفه و با ظاهری جدی و مصرانه کار میکردند حتی شخصی را به خاطر دارم که تایپ کردنش بیشتر شبیه کشیده شدن پنجه های گربه روی تنه درخت بود؛ تلفن داخلی زنگ خورد، مدیر بود با صدایی جدی گفت: بیاکارت دارم ... همینو گفت و قطع کرد، از جایم بلند شدم لباسم را مرتب کردم ... نفس عمیقی کشیدم، همکارانم با نگاه هایشان مشایعتم کردند مثل زندانی که به پای چوبه دار میرود ... (ادامه دارد)