آنها دوباره یکدیگر را دیدند. در کافهها، در مراکز خرید، و هر زمانی که فرصتی دست میداد. و سرانجام شروع کردند به دیدار در آپارتمان کوچک مرد در مرکز شهر.
آپارتمان پر بود از وسایل تزیینی که مرد همه را خودش طراحی و ساخته بود. آنها ساعتهای بسیاری را در میان این اشیای زیبا، در آغوش یکدیگر میگذراندند. انگار خودشان هم بخشی از همان وسایل شده بودند؛ دو جواهر در کنار هم. از نگاه مردم در خیابانها کاملاً پیداست… نگاههایی همراه با حسادت و تحسین: «چقدر به هم میخورند!»
اما رازی که زن در دل داشت، مانند سایهای روی رابطهشان، روی حال و آیندهشان افتاده بود. هرگز دربارهی آینده باهم حرف نمیزدند، اما آلن رؤیای روز عروسیشان را در سر داشت؛ خواستگاریاش، و کلیسای سنگ مرمر سفید و زیبایی که قرار بود در آن ازدواج کنند.
از زمانی که آلن برای نخستین بار ایمی را دیده بود، بسیاری چیزها میانشان تغییر کرده بود—به جز آن احساس. آن احساسِ غنی، که نشان میداد حرفهای بسیاری برای گفتن دارند اما ترجیح میدادند سکوت کنند. برای او، احساسش نسبت به ایمی شبیه دوباره پیدا کردن اعتماد و صمیمیت بود.
او هرگز والدینش را نشناخت. آنها تنها دو نفر در عکسی بودند که مدیر یتیمخانه در هفتسالگیاش به او داده بود و گفته بود اینها پدر و مادرشاند. مادرش زنی زیبا با موهای بلوند و گونههای سرخ بود و پدرش مردی قدبلند. در آن عکس، دست در دست هم جلوی ساختمانی باستانی ایستاده بودند؛ مادرش تاجی از گل بر سر، و پدرش یک پالتوی ضخیم بر تن. و او، پسربچهای با پیراهن سفید، در برابرشان، با صورتی گنگ و بیحواس.
تمام چیزی که میدانست این بود که پدرش پس از مرگ مادرش او را ترک کرده—و هیچگاه هم تلاشی برای پیدا کردنش نکرده بود.
او در دفترچهاش نوشت:
«منتظر آمدن ایمی هستم، و تنها صدایی که شنیده میشود جوش آمدن آب کتری است. به او فکر میکنم، جورى که هیچوقت پیش از این نکردهام. تصویرهایی از کلیسا، لباس سفیدش، و انگشتری که خودم با سنگهای الماس ساختهام در ذهنم میچرخد.»
در همین زمان، ایمی در خیابانی خلوت کنار حصارهایی ایستاده بود که زمین بزرگی با یک ساختمان دیدهبانی را محافظت میکردند. مکس کنارش بود؛ سرش فریاد میکشید و گریه میکرد. ایمی هرگز مکس را اینگونه ندیده بود. میدانست همهچیز تمام شده—میان او و آلن… میان او و مکس.
او خود را سرزنش میکرد، برای احساساتی که داشت؛ برای اینکه دلش برای دو مرد میتپید و حالا زندگی هر دو را نابود کرده بود. مکس در شوکی عمیق بود و گفت که هرگز او را نمیبخشد. در پایان هم گفت:
«همهی کارهایی که کردم، همهی آن کارهای تاریک… فقط برای این بود که پول درآورم تا با تو زندگی کنم. تا زندگی خوبی برایت بسازم. و بعد میشنوم تو هر روز… هر روز… با کس دیگری هستی. حالا من فقط یک جنایتکار بیامیدم، بیهدف. میفهمی این چه حسی دارد؟»
خیابان خلوت بود و هوا گرگومیش… احساسات ایمی هم درست شبیه همان گرگومیش بود.
مردی که در ساختمان دیدهبانی قدم میزد اسلحهاش را به دست گرفته بود و مکس به کشتن کسی فکر میکرد. آن «کسی»… آلن بود.