Lonarkaid
Lonarkaid
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

ادامه چالش- پارت 1

ادامه چالش سی روز نوشتن

(با اندکی تاخیر...!)

شامل روز های دهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم




روز دهم:

نامه ای به ده، دوازده سالگی‌


سلام لونارکیدِ دوازده ساله...!

چطوری دختر؟

قایم نشو.. بیا جلوتر.. بشین دورهم کاپوچینو بخوریم و گپ بزنیم.. هوم..؟

میدونم ظاهرم برات عجیبه.. حتی بار و جنس کلماتم... چیزهای زیادی هست که باید بهت بگم... اول از همه میخوام بابت مقاومت کردنت در برابر دردهات، بهت افتخار کنم...

دوم، ممنون که رؤیای نویسندگی رو رها نکردی و درموردش سناریو میسازی...

از آینده نترس با اینکه تاریک و غمباره، باشه؟ من کنارتم... و بابت اینکه آرزو میکردی زود بزرگ شی تا به این دنیای ناشناخته پا بذاری سرزنشت نمیکنم.. سرزنشت نمیکنم چون خوب میدونم از دنیای نامفهوم و سطح پایین همسن و سال هات متنفری، طوری که ترجیح میدی وقتت رو با کتاب خوندن بگذرونی و برای اوقات خوش تنهاییت ارزش قائلی... دنیای کوچیک و رنگیت به قدری صاف و بی دغدغه به نظر میرسه که دلم میخواد فقط بشینم و از کتاب های جدیدی که خوندی برام تعریف کنی... و از ذوق کردنت واسه اولین فیلم های اکشنی که داری میبینی...

اوه، اولین کد های برنامه نویسیت چطور پیش میرن..؟ میتونم بهت این خبر خوش رو بدم که در آینده حداقل این یه کار رو رها نمیکنی...

و دیگه..؟

به هیچ وجه ازم نخواه از خودم برات بگم... نه درک میکنی، نه برات جذابیت داره، صرفا درگیر میشی و بهم میریزی...

ولی چیزایی که هیچ وقت کسی شنونده درستی برات نبود و توی خودت خفه کردی رو برام بنویس... همه شون رو میخونم :)

سخت نگیر... بیشتر لبخند بزن... و خودت رو دوست داشته باش...!

لونارکید چند سال بعدِ تو.



روز یازدهم:

اگر ۲۴ ساعت نامرئی بودید چه می کردید؟


اگه نامرئی باشم فکر نمیکنم انقدر بی رحم باشم که برم بستنی بچه های کوچولوی توی پارک رو بندازم زمین تا جیغشون بره هوا و تا دو ساعت، مغز مادر بیچاره شون رو بخورن. از طرفی.. انقدری زمان ندارم که بخوام از کشور خارج بشم. نمیدونم، شاید هم شدم! ولی رئال تر از اینم بهش نگاه میکنم که مثلا شنل نامرئی کننده هری پاتر رو بردارم و نصفه شب برم جنگل ممنوعه نزدیک خونه هاگرید!

اولین چیز اینکه یه تایمی رو حتما میرفتم یه کتابخونه مرکزی.. همینطوری راه میرفتم و روحم نوازش میشد...

مهم ترین چیزی که برام وجود داره.. میتونم خودم باشم! بدون اینکه جواب پس بدم چرا سردم، چرا توی صورتم احساسی نیست، چرا ناراحت به نظر میرسم، چرا عصبی رفتار میکنم، چرا ساکتم، و هزار چرای مزخرف دیگه که از بی جواب گذاشتن شون خوشحال میشم و هر روز درگیرم! بهتره بگم فکر کنم کسی نباشه که درگیر نباشه. پس میخوام برم توی خیابون قدم بزنم... روی چمن دراز بکشم... برم کافه روی صندلی بشینم و مردم رو نگاه کنم... بدون اینکه کسی مزاحمم باشه یا بدونه من وجود دارم...

اگه امکانش وجود داشت دوست داشتم بدونم ادم های مهم زندگیم همونقدر که ادعا میکنن حالشون خوبه، توی تنهایی شون هم با خودشون خوب رفتار میکنند...؟

حس میکنم اگه بخوام یه بلیط هواپیما بگیرم به یه مقصد خاص زمان زیادی رو توی رفت و امدش از دست میدم... پس با همین چیزای کوچیک... اون روز رو شب میکنم :)



روز دوازدهم:

سریال تلویزیونی مورد علاقه


کلا سریال باز نیستم..! مینی سریال رو ترجیح میدم.. ولی سریال طولانی که دوسش داشتم، آنه شرلی بود. فضای کلاسیکش و عواطف لطیفی که با وجود غربی بودن، درک میشد و احساسی بود... رابطه عجیب و پیچیده آنه با گیلبرت... دست و پنجه نرم کردنش با فقر... غرق شدنش توی رویا هاش... ری اکشنش نسبت به دنیای اطرافش... قشنگه واقعا :)



روز سیزدهم:

کتاب مورد علاقه


این یه شوخی کثیفه نه..؟ چه شکلی از یه ادم می پرسید کتاب مورد علاقش چیه.. وای!

قرار نیست فقط یک کتاب رو بگم.. چون کتاب ها زندگی ان...

اولین کتابی که خوندم هوشمندان سیاره اوراک بود. با اینکه ایرانیه... بینهایت قشنگه! اون زمانی که من خوندمش انقدر بچه بودم، خط اول رمان نوشته بود «صبا، چشمان پر فروغ و نمناکش را به چشم انداز بیرون پنجره دوخته بود» معنی فروغ رو نمیدونستم :) فکر میکنم خانم کلهر حوالی دهه هفتاد نوشتن این کتاب رو تموم کردن... و اون موقع اینترنت هم به زور گیر میومده، تکنولوژی حاکم بر فضای داستان حرفه ای و باور پذیره. و خب در نظر گرفتن اینکه وقتی من خوندم، chat GPT و گوگل کروم به این پیشرفتگی و ازین خبر ها هم نبود..

با همین اولین کتابی که خوندم، یه جاهایی بغض هم کردم از شدت لطافتش..

کتابی که باهاش گریه کردم «رابین هود» بود.. به کارتون نوستالژیک و فضای طنز با کاراکتر های حیوانیش توجه نکنید خیلی داستان پیچیده و خاصی داره.. یه دور که دستم گرفتم بخونم تا صفحه های صد و اینها هم پیش رفتم، انقدر شخصیت های جورواجور داشت به این نتیجه رسیدم داروغه ناتینگهام رو دارم با ویلیام و جان کوچولو و همه قاتی میکنم، نشستم از اول خوندم :)

و دیگه...؟ بادام هم کتاب تراژیک و قشنگیه.


چالشنوشتن30 روز
کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید