ویرگول
ورودثبت نام
Lonarkaid
Lonarkaid
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

ادامه چالش- پارت 2

چالش نوشتن سی روز

ادامه...

روز چهاردهم تا شانزدهم.



روز چهاردهم:

سبک خود را توصیف کنید.


سبک من، طیف رنگ خنثی عه... تناقض و تناسب توی یه کادر... توی ماگ قهوه سبکم یه سری وقت ها موکا و گاهی اسپرسوعه... سکوت کم پیدا میشه، اکثرا آهنگ هایی اند که همزمان در حال پلی شدن هستن یا گاهی هم موزیک بی کلام، سکوتش مثل تنهایی توی انتظار ایستگاه اتوبوسه... سبکم برای مخاطب ویژه اش، نعناعیه...

میشه گفت چینش کلمات سردی داره... از ایده های جدید استقبال میکنه... و به موقعش، تک تک حروفش درد خالصه و از شدت دارک بودنش به خودش می لرزه.. مثل یه ببر که در صورت لزوم درنده و وحشیه، ولی به طور معمول آرومه...

و در آخر... سبک من هر شب یه عکس از ماه توی گالریش وجود داره... و در صورت لزوم وایب جنگل یا کهکشان رو میده!



روز پانزدهم:

اگر می‌توانستید فرار کنید کجا می‌رفتید ؟


جایی که بتونم روح باشم.. یه شبح که توی خلأ پرسه میزنه... یه موجود بی وزن...

میرفتم توی یه کهکشان دیگه و توش قایم میشدم... اگر هم حس غریبی بهم دست میداد میرفتم پیش ماه و باهاش حرف میزدم، شاید هم از روی ماه با زحل حرف میزدم...

ولی اگر قراره رئال باشه... میرفتم توی طبیعتی که آدمیزاد توش یافت نشه.. یه ناکجاآباد که آرامش ازش فوران میکنه... یه جنگل قشنگ... یه جا خارج شهر با آسمون آبی..

و سومین جایی که به ذهنم میرسه، یه کتابخونه قدیمی که روتین نیست برم اونجا، پس کسی نمیتونه پیدام کنه... ساعت ها لم بدم و به کتاب ها نگاه کنم، دستم بگیرم بخونمشون بلکه از چند ساعت از این دنیای لعنت شده فاصله بگیرم...



روز شانزدهم:

کسی که دلم برایش تنگ شده.


چند نفری توی ذهنم اومدن... ولی این فردی که تصمیم گرفتم درموردش بنویسم.. کسیه که باعث تغییرات زیاد و مثبتی در من شد.. خب من بیشتر از نصف دبستان رو تنها بودم و از این بابت مشکلی هم نبود، اوقات فراغت و زنگ تفریح هام رو با کتاب خوندن میگذروندم. چون چند باری از دوستی های احمقانه و سست جو دبستان اسیب دیده بودم و به مشاور ها اعتماد نداشتم.. پس بهترین راه، فاصله گرفتن از یه عده انسان بی درک بیش از حد شاد بود و روزهای زیادی توی کتاب ها زندگی کردم...

بغل دستی شدنم با اون فرد باعث شد تغییر کنم.. از اون بچه ساکت و آروم و درسخونی که سرش به کار خودش بود و کتابشو میخوند در بیام.. یکم با دنیای خلاف کردن و شیطنت کردن اشنا بشم.. و خودمو پیدا کنم.. بفهمم که دلم میخواد کی باشم.. و البته پا به پام اهل ادبیات و شعر بود -و هست- با هم مسابقات مشاعره شرکت میکردیم...

توی روزهای سخت کنار هم بودیم.. درس میخوندیم.. به معنای واقعی کلمه آتیش می سوزوندیم..

و دیگه توی دوران راهنمایی مدرسه هامون جدا شد...

چند سال ازش میگذره.. و چقدر ترسناک که میگم «سال»! شخصیتش همونقدر متین و با درکه، ولی بشدت پخته تر و مودب تر و.. به قول خودمون پاستوریزه به نظر میاد!

دلم براش تنگ شده.. امیدوارم موفق باشه تو زندگیش.


چالشنوشتن30 روز
کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید