Lonarkaid
Lonarkaid
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

بالماسکه- قسمت اول

نورپرداری سالن اصلی اپرای شهر، پس از ده‌ها سال روشن شده بود. اولین سوژه جلوه‌گر، خروار خاک تلنبار شده بر کف‌پوش چوبین و بافت نازک تار عنکبوت نقش بسته بر شیشه‌ بود.

صدای قدم هایش به وسعت هفتصد صندلی طنین می‌افکند. عطر فرانسوی‌اش در هوا می‌پیچید‌ و به خیالش حضار به احترامش برخاسته بودند و از موهای حالت‌دارش تعریف می‌کردند. گوشه ای از لبش به بالا سوق آمد و تعظیم کوچکی کرد، کراوات مشکی‌اش را مرتب کرد و و دستی بر آستین کتش کشید.


ـ طبق آنچه که دستور دادید، کلید سالن در اختیارتان گذاشته شد‌.

گلویش را صاف کرد و نیم نگاهی به زیردستش انداخت، پسرک لاغراندامی که ترس در صدایش آشکار بود‌.

ـ آکواریوم ماهیان مرده به چه درد من می‌خورد؟ چرا گرد و خاک روی آرشه ویولون‌ها نشسته؟ طنز جالبی‌ست به تمسخر گرفتن اهمیت مراسم هجدهم ژوئن؟

پسرک به خود لرزید.

ـ ولی...

ـ ولی و اما و اگر ندارد! امسال هم قید اپرا را می‌زنم. می‌روم یک تئاتر کلاسیک‌...

ـ قربان.. سانس امشب لغو شده..

ـ که لغو شده...؟

مکث کوتاهی کرد.

ـ به راننده ام بگو امشب خودم می‌روم.

مکالمه کوتاهشان را به سردی رها کرد.


کراواتش شل شده بود. دکمه اول پیراهن سفیدش را باز کرد و با بی‌حوصلگی کتش را پرت کرد روی صندلی عقب بنز آلبالویی‌رنگش. پشت فرمان نشست.

بی هدف رانندگی می‌کرد. هوا تاریک شده بود. کافه ها بسته بودند و شهر رو به خاموشی می‌رفت.‌

چند کوچه آن طرف تر از رود سن پارک کرد و پیاده شد. ماه شب دوم به سختی در آسمان پدیدار بود و تک ستاره چشمک زنی در سیاهی غربت سوسو می‌زد.

سایه نقاب در دستانش، بر روشنی پوستش تضاد ایجاد کرده بود. چند قدم دیگر برداشت و به دم در تالار رسید، بالماسکه ممنوعه چهاردهم ژوئن.

دنباله داستان در این صفحه.


داستان کوتاهفرانسهپاریسبالماسکهکلاسیک
کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید