بسوی در رفت. به مردی که ایستاده بود و دعوتنامه ها را چک میکرد نقابش را نشان داد، نقابی با جواهرات گوهرنشان و چوب گردوی سلطنتی. بیدرنگ راه برایش باز شد و به بخش ویژه هدایتش کردند.
بیاهمیت به کراواتی که شل شده بود، دوشیزگانی که آویزانش شده بودند را پس زد و به تاریک ترین قسمت رفت.
نقاب را با بیخیالی پرت کرد روی یک میز چیده شده با لیوانهای پر از ودکا. صدای هزاران تکه شدن شیشه های شکسته، سکوتی در سالن ایجاد کرد و برخی با جیغ و وحشت به سمت در خروجی راه کج کردند.
دستانش در هوا با ریتم خاصی تکان میخورد. چشمانش بسته بود و زیرلب جملات شکسپیر زمزمه میکرد.
-هی مرد جوان! مراسم برهم میریزی و قسر در میروی؟
پوزخندی زد و بدون نگاه کردن به صاحب صدا، اشاره ای به نقاب استتار شده با خرده شیشه ها کرد. چند گام سست و نامتعادل سمت پیانو برداشت.
رقص وحشیانهای با کلاویه ها آغاز کرد و سرش همسو با هر نت تکان میخورد.
-تو یک دیوانه بیش نیستی!
تلخندی زد.
-تعریف من و شما از بالماسکه متفاوت است. شما میآیید دل یک دوشیزه بینوا را ببرید و رقصی با نقاب مسخرهتان پیش ببرید، چرا که هراس از افشای هویت ناچارتان میکند دست به خیلیکارها بزنید. و من.. بالماسکه با واژگان و کلاویه ها را ارجحیت میشمارم. پاسخ تکتک طنینهای این پیانوی سالخورده میارزد به صدتای شما. قدرتی که حروف نقش بستهشده با جوهر سیاه خودنویس در مدهوش کردن من دارند، هرگز با مستی این گیلاس های فانی شرابتان تکرار نشود ساخت. لِرد تلخ و تیره شما کجا و گپوگفت با قطعه شعر های من کجا...