از شدت گریه طعم خون را در دهانش احساس میکرد.
حنجره اش توانایی ایجاد هیچ گونه صدایی نداشت، لال شده بود و سکوت تنها فریادش بود.
دستی به موهایش کشید و چتری های خیسش را کنار زد، رد اشک های خشک شده، مدام با سیل تیله های سوزناک دیگر پر میشد. بدن سردش روی تخت بی حرکت بود. نگاهش به ساعت دیواری افتاد، کورکورانه از جایش برخاست و پوزخند زد. سه ساعت تمام، جنون خالص را احساس میکرد. اکنون عقربه ها با بی رحمی ساعت ۲:۴۳ را اعلام میکردند و با تمسخر به مغزش می فهماندند که هر دقیقه بیش از پیش نفس کشیدن رنگ معنا را میبازد.
با پرده تار گریه، در تاریکی و سکوت زاویه گردنش را تغییر داد و کلاه هودی اش از روی موهایش سر خورد. اب دهانش را به سختی قورت داد. با تمام ناتوانی چند قدم سست برداشت. به صورتش آب سردی زد. به دیوار تکیه داد و دست به سینه با آن دو کاسه خون، به آینه خیره شد. گوشه لبش به بالا سوق امد و نیشخند کمرنگی بر صورتش نشست. بدون اراده بر افعالش، نیشخند پررنگ تر شد و همینطور واضح تر. تکیه اش را از دیوار پشت سر گرفت و از درون شروع کرد به قهقهه زدن. جوری غرق شده بود که درنظرگرفتن احتمال بروز سر و صدا در نصفه شب، اخرین چیزی بود که اهمیت داشت. انعکاس قهقهه های بیصدایش، کاشی های طوسی مات مقابلش را به لرزه می انداخت. سرش ضرب گرفت و به بینی اش چین انداخت. در کسری از ثانیه به همان حالت یخ زده برگشت. نوک انگشتانش بی حس تر از آن بود که امکان حرکت دادن داشته باشد. حفره های بی جان چشمانش، مرگ روحش را امضا می کرد.
برای اخرین بار آن اهنگ لعنتی پلی شد... به طوری که واو به واو دردناک ترین خاطراتش درحال دژاوو بود. ان هم نه یک بار، نه دو بار, بلکه به ازای تک تک کلمات و ثانیه های سرسام اوری که هندزفری در گوشش بود و صحنه های جلوی دیدگانش، همان سکانس های نفرین شده از زندگی اش بودند که میخواست با خود به گور ببرد...