دنیا دار مکافات است. جای گمان و ابهامی نیست، حقیقت تلخِ یککمدی سیاه و بهاصطلاح زندگانیست. همان قدر که رشتههای انسانیت از هم گسسته، همانقدر که عدالت مضحکه عام شده، زیباترین تبسمها نهایت پوچی و بیعمقیاند، اعتماد چاقویی زهرآگین و اجتماع، گردابی از کینه و جنون است.
شاید به ذهن آدمی خطور کند که این دار مکافات، سوای بیرحمیها، مملو از ظرافت عشق و جغرافیای عاشقیست. کیست که منکر عطر شعرها و سیاهچاله نگاهها شود؟
لیکن.. گاه اینطور فکر میشود که بهازای هر نماد مفهومی، ریشهای در بطن فرهنگها جای دارد. درست است که هر حالتی سزاوار احترام است و قابل تأمل. مسئله، شکست کلیشه هاست که به ندرت مجاز تلقی میشود، شبیه به جنایت میماند...
بهفرض، پرغمترین تراژدی تاریخ محدود خواهد بود به رومئو و ژولیت، کمتر کسی بها میدهد به بید مجنونی که سرو پنداشته شد.
به باور مردم خونینترین شکنجهگاهها، اردوگاه نازی ها و زندانهای روسیهاند، نه قلبی که در اسارت جسم و انحصار درد و محکوم به زوال است...