ویرگول
ورودثبت نام
Lonarkaid
Lonarkaid
خواندن ۴ دقیقه·۱۳ روز پیش

قمار عشق- قسمت اول

آگهی فوری: «روحِ گم شده، شبحِ پرسه‌زنان.» دستی مجاور بدنه را پیچاند تا به خط بعدی برود. تیتر بعدی درحال تایپ شدن بود:«بزرگترین قمار تاریخ.»


پاراگراف با نیم فاصله ابتدایی، شروع شد:

«بازی دوسرباخت. معتبرترین رقبا و دردناک ترین شکست ها. محل برگزاری: شانزده فرسخی شهر دور افتاده با دروازه های خاکستری. زمان مقرر: بیست و سوم ماه ژوئن.»

با در نظر گرفتن چند خط فضای خالی، نوبت به پاورقی رسید. واژگان با تق تق ضربات وارد شده بر دکمه های ماشین تحریر، به نمایش در می‌آمدند و تضاد سیاهی جوهر را به رخ برق سفیدی کاغذ می کشیدند.


«شرایط واجد شرکت کنندگان: مدرک زوال روان، رایحه بی حسی، دیدگان خمار.

قابل توجه کلیه بینندگان: با فرض بر استحضار پیشین شما، درب ورودی به علت یک هجوم شبانه، ناگه به رگبار بسته شد. لذا تا اطلاع ثانوی، کیش و مات های بی‌پایان، بی‌نام و نشان و به طور گمنام ثبت خواهند گشت. مضافا، این رویداد فاقد حق اعتراف به ضعف و ندامت از رهسپارشدن می باشد.»


لحظه ای درنگ کرد. نخ آستین پیراهن کرم رنگش به کناره دکمه ای گیر کرد. مشکل را برطرف، و لبه آستین های تازده شده اش را مرتب کرد.


«انتظار می رود به هنگام تثب نام..»

لعنت. لعنت. باری دیگر هوش و حواس از سرش پرید. یک اشتباه تایپی و یک صفحه به هدر رفته دیگر. کاغذ را از دستگاه بیرون کشید، صدای پاره شدن بخشی از آن جسم نازک و شفاف به وضوح شنیده شد. میان دستان پرزخمش فشار داد و با اطمینان از مچاله شدن، به گوشه ای پرتابش کرد. دستگاه تحریر بینوا را به دیوار کوبید و طنین برخورد محکمش با کمد قهوه ای سوخته گوشه اتاق، شنیده شد.

ماشین، چندین تکه شد. دستی مجاورش به طور کامل جدا شد. ردیف بالای دکمه ها از جا در آمدند و هر دکمه متلاشی شده به جای نامعلومی پخش زمین شد، به طوری که به هنگام راه رفتن، احتمال فرو رفتن تکه های تیز آنها در کف پا به شدت بالا بود.


ساعدش را به میز تکیه داد. سرش مانند نبض میزد. عادت کرده بود، هر شب راس همین ساعت، حواسش از نوشتن گزارش یا تایپ کردن مطالب پرت می شد. بدنش به کلی یخ می زد.


حالت برهم ریخته موهایش و عرق سرد پیشانی اش، زانوان بی قرار و لرزانش، ناآرامی بندبند وجودش را به اثبات می رساند. به خراش فرورفتگی روی میز چنگی انداخت.


چشمان پرتلاطم و پر از رگه های خونی اش، به کنج میز خیره شده بودند. کمی آن طرف تر از ساعت شماطه دار طلایی، درست همانجا که گوی بلورینی به رنگ آبی آسمانی، جا خوش کرده بود.


عقربه دقیقه شمار از هشتمین دقیقه پس از نیمه شب گذشت. قلبش تندتر و بی رحمانه تر از هر وقتی، به سینه می تپید. یک سال پیش، در همین لحظه و همین شهر. انتهای کوچه تنگ «دِث اسنِیک ». آنجا که باجه تلفن عمومی قرمز رنگ در چند متری کافه کلاسیک مشهور شهر قرار داشت. آن گوی بلورین در دستان سردش گذاشته شد، توسط غریبه رهگذری که به همان سرعت برق و بادی که آمد، بی خبر مکان را ترک کرد.


غریبه ای که رایحه عطر آشنایش، یک سال بود خواب را از چشمانش ربوده بود. غریبه ای که برخلاف سرمای قدم هایش، دستان گرمی داشت. غریبه ای که بیش از اندازه آشنا و صاحب گوی بلورین بود. یک یادداشت خوش خط بر روی گوی چسبانده بود: «خطر. تا فردا صبح خبر قمار بزرگ در روزنامه چاپ شود؛ و چنانچه اتفاق نیفتد، هیچ هنگام گوی شکسته نشود.»


پیام حاوی هشدار را از بر بود. دست خطی که کنون از خط خودش آشناتر بود. یک سال گذشته بود و وی همچنان اطلاعیه آن قمار نفرین شده را در ظاهر به فراموشی و در باطن حک شده بر ذهنش سپرده بود.


کراوات مشکی رنگش را شل کرد. نگاه مختصری به اطراف انداخت. خون جاری ناشی از سربازکردن زخم انگشتانش، ماشین تحریر نابود شده، کاغذ پاره، ده ها کتاب پخش و پلا، فنجان های خالی از قهوه، و گوی آبی.


نیشخندی بر صورت رنگ پریده و خسته اش نشست. دست خونینش به جلو دراز شد و سطح سُر و خنک گوی را لمس کرد. لحظاتی انگشتانش نوازش بار روی گوی حرکت کردند. اندکی محکم تر در دستش گرفت. فشرد و فشرد. به قدری فشرد که رگ های دستش برجسته شدند، درد بر کل وجودش نقش بست و اخم غلیظی بر ابروهایش نمایان شد. سطح آبی رنگ و شفاف، ترک برداشت. کاغذی که پیام بر روی آن نوشته شده بود، خونی شد.

و در کسری از ثانیه.. هزاران تکه از بلور آبی در دستش فرو رفت. تکه کاغذ در هوا مانند یک پر، رقصان و عشوه گرانه فرود آمد. تمبری با پروانه ای یاقوتی به چشم خورد. یک طومار لوله شده، و یک شیشه عطر یاسی کوچک.


بی اهمیت به وضعیتی که پیش آمده بود، طومار را باز کرد. طوماری که شرایط همان قمار کذایی بر آن نوشته شده بود. یک توضیح جامع. و پی نوشت آخر طومار...


نفس کشیدن رنگ معنا را باخت. دیوانه‌وار شیشه عطر را به پایه میز کوبید. خرده شیشه ها را دوباره به پایه کوبید. عطر آشنا، تا پوست استخوان به عمق وجودش نفوذ کرد. به سرفه افتاد. خونریزی دستش بیشتر شد. قطرات بی رحم و سوزانی بر گونه اش جاری شد. در سکوت، خون و خرده شیشه ها، به جنون می رسید...

قمارشیشهعطرکلاسیکپروانه
کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید