Lonarkaid
Lonarkaid
خواندن ۲ دقیقه·۱۷ روز پیش

نیمه‌اذر

سوز و سرما به حدی گزنده بود که با وجود سه لایه بافتی که پوشیده بودم، نوک انگشتانم سر شده بود.

شاید آنگونه که آدمی بر ذات وحشی‌طلبش حریص می شود عقربه ها با یکدیگر به رقابت بپردازند. ساعت ها سریع‌تر از روزهای دیگر گذشت.


میانه کلاس فیزیک اندک رسوایی‌ای رخ داد. به اتفاق نظر همه دوستان و اتحاد و یکپارچگی جمع، نسبت به چند مسئله از تکلیف‌ بیش از حد زیادمان مشترکا بی‌تفاوت بودیم و بی‌جواب گذاشته بودیم. قرار بر انکار بود و احدی جسارت سرپیچی نداشت!

لیکن امان از لحظه‌ای که گچ به‌دست موقع حل مسئله پای تخته ایستاده بودم و سری چرخاندم، دیدم معلم فهمیده یک خبرهایی است. هوا پس بود و حاشا و کلا کردن بیهوده. بنده خدا کم مانده بود به گریه بیفتد. چنان دلگیر شد که بیست دقیقه‌ای به نصیحت پرداخت و ابراز نگرانی در خصوص وضعیت نه‌چندان جالب ما و امتحانات نه‌چندان ساده و تاثیر این شیب سهمی پسرفت تلاش در کنکور.

جو سنگین شد و کسی نمی‌خندید، رفته‌رفته به این اتفاقات عادت کرده بودیم، صرفا بهانه ای شد به خودمان بیاییم و دست از سوءاستفاده از معلم بینوای فیزیک برداریم.


به سبب همین صحبت ها، پنج دقیقه بیشتر وقت نمانده بود ناهاری هول‌هولکی بخورم و قرمه سبزی یخ کرده بود.

کلاس‌های بعدازظهر لغو شده بود و در نوع خودش رکوردی تاریخی به شمار می آمد، رفتیم به سمت امفی تئاتر و مراسم فاطمیه.

به جرئت در تمام سالیان عمرم اینگونه در فضای سوگواری قرار نگرفته بودم. به حدی محشر بود و همه چیز «حس» داشت که..

برایم غریبانه و جدید بود، من میان دوستانم همیشه شهرت دارم به «دور محتوای مذهبی را خط میکشد و محال است با چیزی فاز بردارد، مگر اینکه قلم سیدمهدی شجاعی باشد یا صدای محسن چاوشی.»

گل سر سبد عرض ادب ما به مادر سیدالشهدا، بخش تئاتر بچه ها بود‌. باید بودید و می‌دیدید، طوری‌که روی صحنه به شرح خشک و خالی واقعه بسنده نکردند و مخاطب از جو طنز به احوال عمیق درونش برده می‌شد.. علی‌الخصوص شخصیت اصلی ماجرا، طنین صدای محکمش به هنگام ادای دیالوگ ها تا انتهای سالن را میخکوب صحنه می‌کرد. چقدر هم شمشیر دست گرفتنش جالب بود!


بماند ترافیک نجومی بعدازظهر چه به روزگار همه اورد و ساعت فلان رسیدم خانه. تا حوالی شب در فکر وقایع روز بودم و تنها کاری که کردم، بی اختیار دستم به سمت دفتری رفت که هفته ها لایش را باز نکرده بودم. با وجود چشمان خسته و نور کم اتاق، مداد به دستم گرفتم و خطوط بی هدفی کشیدم.


روز بسیار نادر بی امتحان، حس جدید، برنامه ریزی کارهای عقب مانده، دیدار پدربزرگ بعد از ماه‌ها.. کاش مجموعه این تمایزهای کوچک پشت شیشه خاک نخورند و هر از گاهی میان مردگی ها به تجربه تلقی شوند..




پیشنهاد موسیقی: پهلوی تو افتاده و پهلوشو گرفته، محسن چاوشی.

فیزیکسردحسخاطره
کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید